• بسم رب الشهدا🌹

    💞 قرار عاشقی💞

    سلام دوستان✋

    روزتون بخیر و خوشی✨

    مجری نداریمااااا خودم تنهام



    یه کوچولو از خودم میگم تا باهام بیشتر آشناشین🌹

    من 21رمضان سال 46 تو ساری به دنیا اومدم.🍁🍃

    تو دوره ی جوونیم تو بسیج فعالیت میکردم،

    بخاطر فعالیتمم بهم1500 تومن💵💵 حقوق می دادند.

    راستیتش منم این حقوقو صرف جبهه و حمایت از رزمنده ها می کردم، چون جبهه واجب تر بود.



    کلا آدم قانعی بودم، گله و شکایتم تو کارم نبود بععلههههههههههه ...

    بچه شیعه باس اینجوری باشه🌹

    به نماز شبم خیلی اهمیت میدادم.✨



    خلاصه جنگ شد و مام خیلی دلمون میخواست بریم جبهه اما مگه مادر ما راضی می شد؟؟

    نمی شد که نمی شد، میگفت توکه سنی نداری کجا می خواای بری؟؟؟

    حقم داشت من اون موقع 15 سالم بود بعدشم یه دونه پسر خونواده م بودیمااا،

    اما من خعلی دلم میخواست برم..آخرشم مامانمون راضی شد برم✊



    اما شرط گذاشت شرطش این بود که دوست نداره که من خودمو مفت به کشتن بدم،

    ینی تا اونجا که خون تو رگم هست از ناموسمو کشورم دفاع کنم.✨✨


    تو این 6سالی که جبهه بودم همیشه اولو وسط و اخر عملیات مجروح میشدمانگار بدنمون اهن ربا داشت

    دوستام به شوخی بهم میگفتن ماباهات تو عملیاتا نمیایم..اخه تو اهن ربا داری ماها کشته میشیم


    بعد مجروحیتم لباس سفید می پوشیدم چون اعتقاد داشتم شهدا زنده اند،

    همیشه ام به خواهرام می گفتم وقتی شهید شدم لباس سفید بپوشن.✨


    من تو جبهه تو اطلاعات عملیات به عنوان غواص فعالیت می کردم.

    تو اخرین عملیاتم شب21 رمضان سال67بود از ناحیه گردن مجروح شدم به شهید شدم.✨✨

    اره ما راز 21 رو با خودمون بردیم.

    درست متوجه شدین من سید علی ام، سیدعلی دوامی😊🌹


    من با لباس غواصی👇🏻👇🏻

    از مراسم تشییع پیکرم میخوام بگم براتون❤️


    سفره عقد برام پهن کردن، رو نون سنگک سفره عقد که مینوشتن پیوندتان مبارک،

    برام نوشتن شهادتت مبارک✨منو کنار سفره دامادیم خوابوندنو مداحم مداحی می کرد،

    راستیتش خیلی راضی بودمو هین موقع لبخند نشست رو لبام..عکسشم هستاااااا

    ایام فتنه 88 بود،رفتم تو خواب یکی از اشناها بهش گفتم این امانتیو بده به فلانی،

    بهم گفت چرا خودت بهش نمیدی؟؟؟؟

    تهران شلوغ شده با بچه ها می ریم تهران✋


    داداشیا و آبجیااا من اومدم بهتون بگم👇👇

    داداشیااا حسین وار راه ما شهدا رو ادامه بدین✨✨

    آبجیای گلم 🌹🌹زینب وار زندگی کنینو با حفظ حجابتون مشت محکمی به دهان استکبار بزنین.👊👊


    اینم کلبه درویشی ما...خوشحال میشم بیاین👇👇

    شادی روح منو دوستای شهیدم صلوات✨✨

    ما رفتیم..یاعلی✋🌹

    [ امتیاز : 3 ][ امتیاز شما :
    ]
  • توی سنگر هر کس مسئول کاری بود .

    یک بار خمپاره ای آمد و خورد کنار سنگر

    به خودمان که آمدیم ، دیدیم رسول پای راستش را با چفیه بسته است.

    نمیتوانست درست راه برود . از آن به بعد کارهای رسول را هم بقیه بچه ها انجام دادند ..

    کم کم بچه ها به رسول شک کردند ، یک شب چفیه را از پای راستش باز کردند و بستند به پای چپش .

    صبح بلند شد ، راه افتاد ، پای چپش لنگید !

    سنگر از خنده بچه ها رفت روی هوا !!

    تا میخورد زدنش و مجبورش کردن تا یه هفته کارای سنگر رو انجام بده .

    خیلی شوخ بود ، همیشه به بچه ها روحیه می داد ، اصلا بدون رسول خوش نمی گذشت ..

    شهید رسول خالقی


    [ امتیاز : 3 ][ امتیاز شما :
    ]
  • چه میشود روزی سوریه امن و امان شود

    و کاروان راهیان نور

    مثل شلمچه و فکه به سمت حلب و دمشق راه بیوفتد

    فکرش را بکن....

    راه میروی و راوي ميگويد

    اینجا قتلگاه شهیدرسول خلیلی است...

    یا اینجا را که میبینی همان جایی است

    که مهدی عزیزی را دوره کردند

    وشروع کردند از پایش زدند تا....شهید شد

    یا مثلا اینجا همان جایی است که شهید حیدری نمازجماعت میخواند...

    شهید بیضایی بالای همین صخره

    رصد میکرد نیروها را و كمين خورد...

    شهید شهریاری را که میشناسید

    همینجا بالهجه آذری براي بچه ها مداحی میکرد.....

    یا شهید مرادی آخرین لحظات زندگیش را اینجا در خون خودش غلتیده بود...

    خدا بیامرزد شهید اسکندری را

    همینجا سرش بالای نیزه رفت....

    و شهید جهاد مغنیه در این دشت با یارانش پر کشید...

    عجيب حال و هوايي میشود!

    کاروان راهیان نور مدافعین حرم...


    [ امتیاز : 3 ][ امتیاز شما :
    ]
  • شهید سید مرتضی آوینی

    1)الهی اگر جز سوختگان را به ضیافت عنداللهی نمی‌خوانی، ما را بسوز آنچنان که هیچ‌کس را آنگونه نسوخته باشی.

    2)شهادت پایان نیست، آغاز است، تولدی دیگر است در جهانی فراتر از آنکه عقل زمینی به ساحت قدس آن راه یابد. تولد ستاره‌ای است که پرتو نورش عرصه زمان را در می‌نوردد و زمین را به نور رب‌الارباب اشراق می‌بخشد.

    3)شهادت قلبی است که خون حیات را در شریان‌های سپاه حق می‌دواند و آن را زنده نگه می‌دارد.

    4)شهادت، جانمایه انقلاب اسلامی است و قوام و حیات نهضت ما در خون شهید است.

    5)شهید منتظر مرگ نمی‌ماند، این اوست که مرگ را برمی‌گزیند. شهید پیش از آنکه مرگ ناخواسته به سراغ او بیاید، به اختیار خویش می‌میرد و لذت زیستن را نیز هم او می یابد نه آن کس که دغدغه مرگ حتی آنی به خود او وانمی‌گذاردش و خود را به ریسمان پوسیده غفلت می‌آمیزد.

    6)شهادت مزد خوبان است.

    [ امتیاز : 3 ][ امتیاز شما :
    ]
  • تو جبهه قسمت تعمیرگاه کار میکردم چون هوای جنوب خیلی گرم بود صبح زود تاظهر کار میکردیم ظهر هم میرفتیم استراحت.

    یه روز ظهر تو هوای گرم یه بسیجی جوانی اومد گفت:

    اخوی خداخیرت بده ماعملیات داریم ماشین مارو درست کن برم.

    گفتم مردحسابی الان ظهره خسته م برو فردا صبح بیا

    باارامش گفت:اخوی ما عملیات داریم از عملیات میمونیم

    منم صدامو تند کردم گفتم برادر من از صبح دارم کار میکنم خسته یم نمیتونم خودم یه ماهه لباس دارم هنوز وقت نکرده م بشورم

    گفت:بیا یه کاری کنیم من لباسای شمارو بشورم شماهم ماشین منو درست کن

    منم برا رو کم کنی رفتم هر چی لباس بود مال بچه هارو هم برداشتم گذاشتم جلو تانکر گفتم بیابشور ایشون هم ارام بادقت لباسارو میشست منم برا اینکه لباسارو تموم کنه کار تعمیررو لفت دادم بعد تموم شدن لباسا اومد گفت:

    اخوی ماشین مادرست شد؟

    ماشین رو تحویل دادم داشت از محوطه خارج میشد که با مسؤولمون برخورد کرد بعد پیاده شد وروبوسی کردن وهم دیگه رو بغل کردن

    اومدم داخل سنگر به بچه ها گفتم:این اقا از فامیلای حاجی هست حاجی بفهمه پوستمونو میکنه

    حاجی اومد داخل سفره رو انداختیم داشتیم غذا میخوردیم حاجی فهمید که داریم یه چیزی رو پنهان میکنیم پرسید:چی شده؟

    گفتم:حاجی اونی که الان اومده فامیلتون بودن؟

    حاجی گفت:چطور نشناختین؟ایشون مهدی باکری فرمانده لشکر بودن😳

    راوی که این خاطره رو تعریف میکرد بغض میکنه واشکش جاری میشه نمیدانم یا از کارش پشیمانه یاشایدهم دلش برا اون روزا تنگ شده

    راوی:اقای رضا رمضانی

    کتاب خداحافظ سردار


    [ امتیاز : 3 ][ امتیاز شما :
    ]
  • عشق یعنی یک شلمچه استخوان،

    ماندن تنها پلاکی از جوان

    عشق یعنی یک طلائیه غریب،

    یک دو ئیجی یادگاری از حبیب

    عشق یعنی یک هویزه قتلگاه،

    رویش صد جمجمه در پاسگاه

    عشق یعنی یک دو کوهه غمگسار،

    یک جزیزه مردمانی سوگوار

    عشق یعنی یک حلبچه شط خون،

    روی پیشانی گل ها خط خون

    عشق یعنی یک بیابان بی کسی،

    نیست دنیای شقایق را خسی

    عشق یعنی یک غروب آتشین،

    جبهه را گشته مزین این چنین

    عشق یعنی یک پدافند التماس،

    باغبانی باغی از گل های یاس

    عشق یعنی جاده ای بی انتها،

    خاکریزی بی نهایت تا خدا

    عشق یعنی سنگری از اعتماد،

    گشته فکه سرزمین اعتقاد

    عشق اینجا یاد زهرا می کند،

    نخل بی سر یاد مولا می کند

    عشق اینجا دلربایی می کند،

    عاشقان را کربلایی می کند

    آی مردم عشق معنا می شود،

    عاشقی اما معما می شود

    عشق با خمپاره معنا می شود،

    یا شهادت نامه امضاء می شود

    جبهه عاشق را حکایت می کند،

    یا قنوتش را روایت می کند.

    [ امتیاز : 3 ][ امتیاز شما :
    ]
  • باید برای رفتن آماده می شد!

    دستانش را بستند

    در گودال دراز کشیده بود،آرام آرام خاک را می ریختند

    وزن خاک زیاد بود،سنگین شد،اما بازهم نفس می کشید

    کمتر از چند دقیقه با رجعتی عاشقانه فاصله داشت

    نمی دانست قرار است سالها پیکرش دست بسته زیر خاک بماند.

    با خودش فکر می کرد!،نگران مادرش بود مبادا زمانی بشنود پسرش،نور چشمانش دست بسته اسیرخاک شده

    دلش نمی خواست مادرش از این راز باخبر شود

    مفقودالاثری دردش کمتراز این تراژدی غمناک است اما باید تحمل کرد

    شاید 175 نفر باهم لحظه آخر دعا کرده بودند تا وقتی مادرشان زنده است،این خبر جایی درز نکند!

    خاک تا گردن رسیده بود،نفس کشیدن سخت شده بود،غرورش اجازه نمی داد به این مرگ تن دهد،آرام آرام خاک روی صورت رسید

    نفسش را حبس کرد تا بتواند بیشتر زنده بماند،شاید دنبال راهی می گشت تا بتواند باقی همرزمان را نجات دهد،اما...

    به کشورش فکر می کرد،به اینکه آیا برادری اش را ثابت کرده؟!

    به اینکه آیا از ایرانَش حفاظت کرده؟

    تمام صورتش پوشیده از خاک بود،نفسِ آخر...

    روحشان شاد

    با رفتن و پیدا شدنشان قلبمان به درد آمد و ناخودآگاه اشکی بر گونه لغزید

    چه شیرمردانی را تقدیم جنگ کرده ایم

    [ امتیاز : 3 ][ امتیاز شما :
    ]
  • علامه جعفری می گوید :فردی برای من تعریف میکرد که: تو یکی از زیارتها که مشهد رفته بودم به امام رضا گفتم "یا امام رضا، دلم میخواد تو این سفر خودمو از نظر تو بشناسم که چه جوری منو می بینی...

    نشونه شم این باشه که تا وارد صحن شدم ، از اولین حرف اولین کسی که با من حرف می زنه من پیامتو بگیرم."

    وارد صحن که شدم خانوممو گم کردم ، اینور بگرد،اونور بگرد،یه دفعه دیدم داره میره .خودمو رسوندم بهش و از پشت سر زدم بهش که کجایی؟

    روشو که برگردوند دیدم خانم من نیست.!

    بلافاصله بهم گفت :*خیلی خری*...!

    حالا منم مات و مبهوت که امام رضا عجب رک حرف میزنه؛ خانمه که دید انگار دست بردار نیستم و دارم نگاش می‌کنم گفتش:

    نه فقط خودت، بلکه پدر و مادر و جد و آبادت هم خرن...!

    علامه میگوید این داستان را برای مطهری تعریف کردم تا بيست دقیقه می خندید.😀😀😀😀😀


    [ امتیاز : 2 ][ امتیاز شما :
    ]
  • دلتنگ شهدام..

    قصه ی دلتنگی من نمی دانم کی به پایان خواهد رسید...

    این روزها دلم برایتان بیشتر تنگ می شود

    این روزها دلم برای آسمان هم بیشتر تنگ می شود...

    مرغ دل من مدام در آسمان یادتان پرواز می کند

    و گِرد بام شما بال و پر می زند...

    اسیر شما شده... آب و دانه اش داده اید و نمک گیرش کرده اید...

    دلی که اسیر شود ، دیگر اختیارش دست خودش نیست

    دلم را بدجور اسیر کرده اید... بدجور...

    من از خورشید نگاه شما نور می گیرم...

    از ماه روی شما روشن می شوم...

    و از شبنم چشم هایتان سیراب می گردم...

    قصه ی دل من و شما ، قصه ای تمام نشدنی است...

    قصه ای که همیشه گفتنی است... همیشه شنیدنی است...

    بیایید پایان این قصه را خودتان رقم بزنید

    پایان این قصه باید مثل همه ی قصه ها شیرین باشد

    کلاغ این قصه باید به لانه اش برسد...

    و مرغ دل من به آشیانه ش... به آسمان...

    من از شما یک آسمان می خواهم به وسعت نگاهِ مهربانتان...

    سهم من از این دنیا تنها باید همین آسمان باشد...

    می شود مرا هم آسمانی کنید...؟

    [ امتیاز : 3 ][ امتیاز شما :
    ]
  • صحبت عاشق و معشوق شنیدنی است. عاشقی که در فراق معشوق می‏سوزد، چنان لب به زمزمه می‏گشاید که هر بیننده‏ای را به حیرت وامی‏دارد. تاریکی شب و سرزمین خاموش جنوب، محلی مناسب برای نجواهای شبانه شهید زین‏ الدین بود. او عاشق دل سوخته‏ای بود که می‏گفت: ان‏شاءاللّه‏ که خداوند ما را دمی به خودمان وامگذارد تا بتوانیم این راه خون‏بار حسین را به پایان برسانیم. خدایا، سعادت ابدی را نصیب ما بگردان. بارالها، چه در پیروزی و چه در شکست، قلب‏های ما متوجه توست، خدایا، این قلب‏های شیفته خودت را از بلایا و خبائث دنیایی پاک بگردان.

    خدایا، این جانِ ناقابل را از ما قبول فرما و در عوضِ آن، اسلام را پیروز کن و به آبروی فاطمه زهرا علیهاالسلام از گناهان ما درگذر.

    یا زهـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرا


    [ امتیاز : 3 ][ امتیاز شما :
    ]
  • اتل متل راحله

    اخموی بی حوصله

    مامان چرا گفت بگیر

    از پدرت فاصله.....

    دلش هزار تا راه رفت

    بابا خسته ی کاره؟

    مامان چرا اینو گفت؟

    بابا دوستش نداره؟

    باید اینو بپرسه

    اگه خسته ی کاره

    پس چرا بعضی وقتا

    تا نیمه شب بیداره؟

    نشونه ی بیداریش

    سرفه های بلنده

    شش ماه پیش تا حالا

    بغض می کنه؛ می خنده

    شاید اونو نمی خواد

    اگه دوستش نداره

    پس چرا روی تختش

    عکس اونو می ذاره؟

    با چشمای مریضش

    عکسو نگا میکنه

    قربون قدش می ره

    بابا؛بابا می کنه

    با دست پر تاولش

    آلبومی رو که داره

    از کنار پنجره

    ور می داره میاره

    با دیده ی پر از اشک

    آلبمو وا میکنه

    رفقای جبهه رو

    همش صدا می کنه

    آلبوم عکس بابا

    پر از عکس دوستاشه

    عکسی هم از راحله ست

    تو بغل باباشه

    با دیدن اون عکسا

    زنده می شه می میره

    با یاد اون قدیما

    بابا زبون می گیره

    قربون اون موقع ها

    قربون اون صفاتون

    دست منم بگیرین

    دلم تنگه براتون

    از اون وقتی که بابا

    دچار این مرض شد

    مامان چقدر پیر شده

    بابا چقدر عوض شد

    مامان گفته تو نماز

    واسه بابات دعا کن

    دستاتو بالا ببر

    تقاضای شفا کن

    دیشب توی نمازش

    واسه ی باباش دعا کرد

    دستاشو بالا برد و

    تقاضای شفا کرد

    نماز چون تموم شد

    دعا به آخر رسید

    صدای گریه های

    مامان تو خونه پیچید!

    دخترکم کجایی؟

    عمر بابات سر اومد

    وقت یتیم داری و

    غربت مادر اومد

    دخترکم کجایی؟

    بابات شفا گرفته

    رفیقاشو دیده و

    ما رو گذاشته رفته

    آی قصه؛ قصه؛ قصه

    یه دستمال نشسته

    خون سرفه ی بابا

    رو این پارچه نشسته

    بعد شهادت اون

    پارچه مال راحله ست

    دختری که در پی

    شکست یک فاصله ست

    کنار اسم بابا

    زائر کربلایی

    یه چیز دیگم نوشتن

    شهید شیمیایی


    [ امتیاز : 3 ][ امتیاز شما :
    ]

علامه حسن زاده آملی

شهید خرازی

علامه سید علی قاضی

شهید همت

شهید زین الدین

شهید آوینی

عارفین

زمان ما را با خود برده است و شهدا مانده اند و آنان به حقیقت عارفین واقعی بوده اند

var player = videojs('my-video'); player.vastClient({ adTagUrl: "https://s1.mediaad.org/serve/example.com/123456/vast/linear/preroll" });
ساخت وبلاگ تالار اسپیس فریم اجاره اسپیس خرید آنتی ویروس نمای چوبی ترموود فنلاندی روف گاردن باغ تالار عروسی فلاورباکس گلچین کلاه کاسکت تجهیزات نمازخانه مجله مثبت زندگی سبد پلاستیکی خرید وسایل شهربازی تولید کننده دیگ بخار تجهیزات آشپزخانه صنعتی پارچه برزنت مجله زندگی بهتر تعمیر ماشین شارژی نوار خطر خرید نایلون حبابدار نایلون حبابدار خرید استند فلزی خرید نظم دهنده لباس خرید بک لینک خرید آنتی ویروس
بستن تبلیغات [X]