• یک قناسه چی ایرانی که به زبان عربی مسلط بود اشک عراقی ها رو در آورده بود.با سلاح

    دوربین­دار مخصوصش چند ده متری خطعراقیها کمین کرده بود و شده بود عذاب عراقیها ...

    چه می کرد.بار اول بلند شد و فریاد زد: «ماجد کیه؟» یکی از عراقیها که اسمشماجد بود

    سرش را از خاکریز آورد بالا و گفت: « منم!»

    ترق!!

    ماجد کله پا شد و قل خورد آمد پای خاکریز و قبض جناب عزراییل را امضاء کرد!!!دفعه بعد

    قناسه چی فریاد زد:«یاسر کجایی ؟» و یاسر هم به دست بوسی مالک دوزخ شتافت! ! !

    ...چند بار این کار را کرد تا اینکه به رگ غیرت یکی از عراقی­ها به نام جاسم برخورد. فکری

    کرد و بعد با خوشحالی بشکن زد و سلاح دوربین داری پیدا کرد و پریدرو خاکریز و فریاد زد:

    « حسین اسم کیه؟» و نشانه رفت.

    اما چند لحظه ای صبر کردو خبری نشد. با دلخوری از خاکریز سر خورد پایین. یک هو یک

    صدایی از قناسه چیایرانی بلند شد: « کی با حسین کار داشت؟ » جاسم با خوشحالی،

    هول و ولاکنانرفت بالای خاکریز و گفت:« من !!»


    ترق!!


    جاسم با یک خال هندی بین دو ابرو خودش را در آن دنیا دید !!!

    [ امتیاز : 3 ][ امتیاز شما :
    ]
  • شب سردی بود. سوز و سرما، تا مغز استخوان نفوذ میكرد. وسایل و تجهیزات ما اندك بود.هر

    كاری میكردیم كه كمی گرم شویم، فایده‌ای نداشت. پتوهای نازك و اندك، توان مقابلهبا آن

    سرمای شدید را نداشت. شهید كلهر، آن موقع، یك كلیه‌اش را از دست داده بود وتازه مدتی

    بود كه جراحاتش بهبود یافته بود. با این حال، توان و قدرت سابق را نداشت وگاهی ضعف و

    سرما بر اوغلبه میكرد.آن شب سرد، همه كنار هم بودیم. بالاخره پس از مدتی، یكی، دو پتو

    به ما رسید. پتوهایكوچك و نازكی كه هیچ كدام برای قامت رشید شهید كلهر، اندازه نبود.

    من و بچه‌ها، به زورپتویی را به دور بدن شهید كلهر بستیم و پتوی دیگر را به حاج علی فضلی

    دادیم. هر كسیمیخواست، پتو را به دیگری بدهد. خلاصه پس از كلی حرف و بحث، پتوها

    را تقسیم كردیم. خستگی و سرما بالاخره كار خودش را كرد و كم‌كم پلكهای ما روی هم افتاد…

    نیمه‌های شب، از شدت سرما از خواب پریدم. با این كه پتویی رویم بود؛ اما هنوز میلرزیدم.

    پتو، همان پتویی بود كه روی حاج یدالله كلهر كشیده بودیم. او در گوشه‌ای، از سرما و دردهای

    جسمی میلرزید.

    شهید یدالله کلهر

    کتاب آشنا با موج، ص37

    [ امتیاز : 4 ][ امتیاز شما :
    ]
  • [ امتیاز : 3 ][ امتیاز شما :
    ]
  • [ امتیاز : 3 ][ امتیاز شما :
    ]
  • یکی از برادرهام شهید شده بود. قبرش اهواز بود. برادر دومیم توی اسلام آباد بود.

    وقتی با خانواده ام از اهواز برمی گشتیم، رفتیم سمت اسلام آباد. نزدیکی های

    غروب رسیدیم به لشکر. باران تندی هم می آمد. من رفتم دم چادر فرماندهی،

    اجازه بگیرم برویم تو. آقا مهدی توی چادرش بود. بهش که گفتم؛ گفت

    « قدمتون روی چشم. فقط باید بیاین توی همین چادر، جای دیگه ای نداریم. »

    صبح که داشتیم راه می افتادیم، مادرم بهم گفت« برو آقا مهدی رو پیدا کن، ازش تشکر کنم. »

    توی لشکر این ور و اون ور می رفتم تا آقا مهدی را پیدا کنم. یکی بهم گفت

    « آقا مهدی حالش خوب نیست؛ خوابیده. » گفتم « چرا ؟»

    گفت « دیشب توی چادر جا نبود.تا بخوابد یه جای دیگه پیدا کنه، زیر بارون موند، سرما خورد. »

    یادگاران، جلد سه، کتاب شهید مهدی باکری، ص 78

    [ امتیاز : 3 ][ امتیاز شما :
    ]

علامه حسن زاده آملی

شهید خرازی

علامه سید علی قاضی

شهید همت

شهید زین الدین

شهید آوینی

عارفین

زمان ما را با خود برده است و شهدا مانده اند و آنان به حقیقت عارفین واقعی بوده اند

var player = videojs('my-video'); player.vastClient({ adTagUrl: "https://s1.mediaad.org/serve/example.com/123456/vast/linear/preroll" });
ساخت وبلاگ تالار اسپیس فریم اجاره اسپیس خرید آنتی ویروس نمای چوبی ترموود فنلاندی روف گاردن باغ تالار عروسی فلاورباکس گلچین کلاه کاسکت تجهیزات نمازخانه مجله مثبت زندگی سبد پلاستیکی خرید وسایل شهربازی تولید کننده دیگ بخار تجهیزات آشپزخانه صنعتی پارچه برزنت مجله زندگی بهتر تعمیر ماشین شارژی نوار خطر خرید نایلون حبابدار نایلون حبابدار خرید استند فلزی خرید نظم دهنده لباس خرید بک لینک خرید آنتی ویروس
بستن تبلیغات [X]