شب سردی بود. سوز و سرما، تا مغز استخوان نفوذ میكرد. وسایل و تجهیزات ما اندك بود.هر
كاری میكردیم كه كمی گرم شویم، فایدهای نداشت. پتوهای نازك و اندك، توان مقابلهبا آن
سرمای شدید را نداشت. شهید كلهر، آن موقع، یك كلیهاش را از دست داده بود وتازه مدتی
بود كه جراحاتش بهبود یافته بود. با این حال، توان و قدرت سابق را نداشت وگاهی ضعف و
سرما بر اوغلبه میكرد.آن شب سرد، همه كنار هم بودیم. بالاخره پس از مدتی، یكی، دو پتو
به ما رسید. پتوهایكوچك و نازكی كه هیچ كدام برای قامت رشید شهید كلهر، اندازه نبود.
من و بچهها، به زورپتویی را به دور بدن شهید كلهر بستیم و پتوی دیگر را به حاج علی فضلی
دادیم. هر كسیمیخواست، پتو را به دیگری بدهد. خلاصه پس از كلی حرف و بحث، پتوها
را تقسیم كردیم. خستگی و سرما بالاخره كار خودش را كرد و كمكم پلكهای ما روی هم افتاد…
نیمههای شب، از شدت سرما از خواب پریدم. با این كه پتویی رویم بود؛ اما هنوز میلرزیدم.
پتو، همان پتویی بود كه روی حاج یدالله كلهر كشیده بودیم. او در گوشهای، از سرما و دردهای
جسمی میلرزید.
شهید یدالله کلهر
کتاب آشنا با موج، ص37
یکی از برادرهام شهید شده بود. قبرش اهواز بود. برادر دومیم توی اسلام آباد بود.
وقتی با خانواده ام از اهواز برمی گشتیم، رفتیم سمت اسلام آباد. نزدیکی های
غروب رسیدیم به لشکر. باران تندی هم می آمد. من رفتم دم چادر فرماندهی،
اجازه بگیرم برویم تو. آقا مهدی توی چادرش بود. بهش که گفتم؛ گفت
« قدمتون روی چشم. فقط باید بیاین توی همین چادر، جای دیگه ای نداریم. »
صبح که داشتیم راه می افتادیم، مادرم بهم گفت« برو آقا مهدی رو پیدا کن، ازش تشکر کنم. »
توی لشکر این ور و اون ور می رفتم تا آقا مهدی را پیدا کنم. یکی بهم گفت
« آقا مهدی حالش خوب نیست؛ خوابیده. » گفتم « چرا ؟»
گفت « دیشب توی چادر جا نبود.تا بخوابد یه جای دیگه پیدا کنه، زیر بارون موند، سرما خورد. »
یادگاران، جلد سه، کتاب شهید مهدی باکری، ص 78