• ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺟﺎﻧﺒﺎﺯ ﺷﯿﻤﯿﺎﯾﯽ ﺁﻣﻨﻪ ﻭﻫﺎﺏ ﺯﺍﺩﻩ ﮔﻠﺪﺍﻧﻬﺎﯼ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺁﺏ ﻣﯽ ﺩﺍﺩ، ﮔﻔﺖ: «ﺍﯾﻦ ﮔﻠﺪﺍﻧﻬﺎ ﻣﺮﺍ ﯾﺎﺩ ﺁﻥ ﭘﻨﺞ ﺷﻬﯿﺪﯼ ﻣﯽ ﺍﻧﺪﺍﺯﺩ ﮐﻪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻋﻤﻠﯿﺎﺕ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺳﻨﮕﺮﯼ ﻣﻨﻔﺠﺮ ﺷﺪﻩ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﻡ. ﻫﻤﮕﯽ ﺯﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻭﻟﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﻫﺮﯾﮏ ﺁﺏ ﺗﻌﺎﺭﻑ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ، ﻣﯽ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﺍﻭﻝ ﺑﻪ ﺩﻭﺳﺘﻢ ﺑﺪﻩ ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﻧﻮﺑﺖ ﺑﻪ ﭘﻨﺠﻤﯿﻦ ﻧﻔﺮ ﺭﺳﯿﺪ، ﻫﻤﮕﯽ ﺷﻬﯿﺪ ﺷﺪﻧﺪ؛ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺳﺮﻫﺎﯾﺸﺎﻥ ﺭﻭﯼﺷﺎﻧﻪ ﯾﮑﺪﯾﮕﺮ ﺑﻮﺩ.» ‌

    ﺁﺭﯼ ﺩﻧﯿﺎ ﺑﺪﺍﻥ ﻭ ﺑﻔﻬﻢ ﮐﻪ ﺳﺮﺯﻣﯿﻦ ﻣﻦ چه شیرﺯﻧﺎﻧﯽ ﺩﺍﺭﺩ


    [ امتیاز : 3 ][ امتیاز شما :
    ]
  • هم مداح بود و هم شاعر اهل بیت (ع) می گفت:


    شرمنده ام که من با سر وارد محشر شوم و اربابم بی سر وارد شود !بعد از شهادتش وصیت نامه اش را آوردند نوشته بود:قبرم را توی کتابخانه مسجدالمهدی کندم.

    سراغ قبر که رفتند دیدند که برای هیکلش کوچیکه...

    وقتی جنازه اش رو آوردندقبر اندازه ی اندازه بود...


    اندازه ی پیکر بی سرش...


    ✨ شهید عزیز حاج شیرعلی سلطانی ✨


    [ امتیاز : 3 ][ امتیاز شما :
    ]

  • داشتیم از خط به عقب باز می گشتیم. «قائم مقامی » در کنارم بود و می گفت: «نمی دانم چه کرده ایم که خداوند ما را لایق شهادت نمی داند.» گفتم: «شاید می خواهد که ما خدمت بیشتری به اسلام و مسلمین بکنیم.»

    پاسخ داد: « نه، من باید شهید می شدم و الآن وجدانم ناراحت است. آخر در خواب دیده بودم که شهید می شوم و امام زمان (ع) دستم را گرفته و به همراه خود می برد.» درهمین حال، یک خمپاره ی 120 کنار ماشین ما به زمین خورد و این بنده ی عاشق به شهادت رسید.

    هنگام شهادت، لبخند بسیار زیبایی بر لب داشت که همه مان را مسحور خود کرده بود. گویی مشایعت امام زمان (عج) او را چنین به وجد آورده بود.

    راوی: محمد رضایی

    [ امتیاز : 3 ][ امتیاز شما :
    ]
  • با خوشحالی گفت:« این دفعه با گروه جانبازان حج رفته بودم، چنان درسی از آنها گرفتم كه ای كاش قبلاً با اینها آشنا شده بودم بارها و بارها گریستم، به خاطر تحول و حماسه‌ای كه در اینها می‌دیدم. به یكی از جانبازانی كه نابینا بود گفتم:«دوست نداشتی یك بار دیگر دنیا را ببینی؟ حداقل انتظار داشتم بگوید:«چرا یك‌بار دیگر می‌خواستم دنیا را ببینم. اما او پاسخ داد:«نه» پرسیدم:«چطور؟» گفت:«در مورد چیزی كه به خدا دادم و معامله كردم نمی‌خواهم فكر بكنم. بدنم می لرزید، فهمیدم كه عجب آدم‌هایی در این دنیا زندگی می‌كنند ما كجا، اینها کجا»

    شهید آوینی

    [ امتیاز : 3 ][ امتیاز شما :
    ]

  • یک ماه از مفقود شدن ابراهیم می گذشت. بچّه هایی که با ابراهیم رفیق بودند هیچکدام حال و روز خوبی نداشتند. هر جا جمع می شدیم از ابراهیم می گفتیم و اشک می ریختیم.

    برای دیدن یکی از بچّه ها به بیمارستان رفتیم، رضا گودینی هم اونجا بود. وقتی که رضا رو دیدم انگار که داغش تازه شده باشه بلند گریه می کرد. بعد گفت: "بچّه ها دنیا بدون ابراهیم برا من جای زندگی نیست. مطمئن باشید من تو اولّین عملیات شهید می شم".

    یکی دیگه از بچّه ها گفت: "ما نفهمیدیم ابراهیم کی بود. اون بنده خالص خدا بود که اومد بین ما و مدّتی باهاش زندگی کردیم تا بفهمیم معنی بنده خالص خدا بودن چیه" یکی دیگه گفت: "ابراهیم به تمام معنا یه پهلوان بود یه عارف پهلوان"


    [ امتیاز : 3 ][ امتیاز شما :
    ]

  • رفته بودیم سخنرانی حاج آقا خوش وقت. بعد از سخنرانی دور حاج آقا جمع شدیم.

    مصطفی پرسید «حاج آقا، ظهور نزدیکه؟»
    حاج آقا گفت «تا شما توی نظنز چه کار کنید.»
    مصطفی گفت «یعنی ظهور ربط به این داره که ما اونجا چه کار میکنیم؟»
    حاج آقا گفت «آره، بالاخره ارتباط داره. شما برید نطنز کار کنید، کوتاه نیاید. یه ثانیه رو هم از دست ندید. با چراغ خدا برید سرکار، با چراغ خدا هم برگردید.»
    بهانه زیاد بود برای اینکه کار را ول کنیم و برویم، ولی مصطفی خواب و خوراک نداشت. حاج آقا گفته بود رهبر چقدر پیگیر بحث هسته ای است. ورد زبانش شده بود «باید کاری کنیم از دغدغه های آقا کم بشه.»

    [ امتیاز : 3 ][ امتیاز شما :
    ]
  • محمدحسین در کلاس دوم راهنمایی، عصرها به مدرسه می رفت. یک روز صدایش کردم تا آماده شود، ولی جوابی نداد. فکر کردم بیرون از خانه رفته، یک دفعه از پشت دیوار صدایی کرد که مرا بترساند. پرسیدم کجا بودی؟ گفت: سر قبرم نشسته بودم. فکر کردم شوخی می کند. گفتم: قبرت کجا بود؟ محمدحسین توضیح داد که قبر من در بهشت زهرا قطعه ی 24 ردیف 11 است.

    من که اهل قم بودم و منزلمان در کرج واقع بود. هیچ گاه به بهشت زهرا نمی رفتم، به همین خاطر نمی دانستم قطعه چه مفهومی دارد و از او خواستم تا مرا هم به آن جا ببرد، ولی حسین با قاطعیت گفت: «هنوز نوبتت نشده. بعدها این قدر خودت به بهشت زهرا بروی که سیر شوی».

    پس از شهادت او برای دفن پیکرش به بهشت زهرا رفتم، حرف های او یکی یکی در مقابل چشمانم مجسم می شد، تازه مفهوم بهشت زهرا و قطعه را فهمیدم و محمدحسین همان طور که گفته بود در قطعه ی 24 ردیف 11 به خاک سپرده شد.


    راوی: مادرشهید

    [ امتیاز : 3 ][ امتیاز شما :
    ]
  • وقتی این شهید بزرگوار را در قبر گذاشته بودند مادرش بالای قبر ایستاده بود..گفت خدایاچشمای علی اکبر من شب دامادی خیلی قشنگ شده بود ،میخوام برای آخرین بار ببینمشون.و گفت خدایا تو رو به علی اکبر امام حسین (ع)قسم میدم یکبار دیگه چشمای علی اکبرم رو ببینم! چشمای قشنگ این شهید بزرگواربرای لحظاتی باز شد و دوباره بسته شدند....

    فدای چشمان قشنگت بشم شهید..


    شهید علی اکبر صادقی


    [ امتیاز : 3 ][ امتیاز شما :
    ]
  • 14 ساله بود که به جبهه اعزام شد(البته با دستکار شناستامه).....

    مادرش میگفت وقتی از جبهه برمیگشت نمیگذاشت زیرش تشک بیندازم می گفت: «مادراگر ببینی رزمندگان شبها كجا می خوابند! من چطور روی تشك بخوابم؟»وقتی نیرو های صدام بعد از 16 سال پیکر این شهید بزرگوار را از زیر خروارها خاک سالم در اوردند بسیار شگفت زده شدند وحتی گفته میشود سه ماه پیکر این شهید را زیر آفتاب نگه داشتند اما همچنان سالم ماند،این نشان دهنده چهره حق ما در دفاع مقدس است ،همچنین سربازان عراقی که این پیکر روتحویل میدادند گریه میکردند و صدام را لعن میکردند. . . .

    شهید بزرگوار محمد رضا شفیعی

    ولادت:1346

    شهادت:1365


    [ امتیاز : 3 ][ امتیاز شما :
    ]

  • در جزیره مجنون در عملیات خیبر توفیق شرکت داشتیم. یک روز عراق از ساعت 5 صبح پاتک زد و شروع کرد به ریختن آتش و تا ظهر هم ادامه داشت.

    وقتی نمازمان را خواندیم. دیدیم تانک ها به ما نزدیک می شوند. به سرعت شروع کردیم به آر پی جی زدن.

    من و یکی از دوستانم به اسم "ذوالفقار بور بورانی" در کنار هم بودیم. بعد از چند لحظه وقتی سرم را به طرف ایشان برگردانم، دیدم به حالت سجده سرش را روی خاک گذاشته است.

    در همان حال گفتم:«مگر نمازت را نخوانده ای؟» او تکانی نخورد حرفی هم نزد. بالای سرش که رفتم دیدم گلوله دوشکا درست خورده بود وسط گلویش؛ خواستم بلندش کنم اما نگذشت.

    می خواست در همان حالت سجده به دیدار معبود بشتابد...

    شهید ذوالفقار بور بورانی


    [ امتیاز : 3 ][ امتیاز شما :
    ]

  • شب میلاد مولا علی (ع) در کنار سنگر نشسته بود و قرآن می خواند، مؤذن سنگر اطلاعات عملیات بود، و فرمانده ی یک تیم اطلاعاتی. چند دقیقه بیشتر به اذان نمانده بود که خمپاره ای در آغوشش گرفت.

    برادر شهید «سید مهرداد نعیمی» دو مزار ساخته اند، یکی در محور مقدم طلائیه و دیگر در زادگاهش صومعه سرا، که هر مزار، بخشی از بدنش را به یادگار در خویش می فشارد.

    من پاره های گوشت و حتی موهای جو گندمی سید را روز بعد از شهادتش در همان طلائیه دیدم؛ وقتی که نصف سالم جسدش را شب پیش با خود به معراج برده بودند. دو _ سه روز بعد در وصیت نامه اش چنین خواندم: «خداوندا! از تو می خواهم که هنگام شهادت، پیکرام را هزاران تکه کنی، تا هر تکه ای، تکه ای از گناهانم را با خود ببرد».


    راوی: عبدالرضا رضایی نیا

    [ امتیاز : 3 ][ امتیاز شما :
    ]

علامه حسن زاده آملی

شهید خرازی

علامه سید علی قاضی

شهید همت

شهید زین الدین

شهید آوینی

عارفین

زمان ما را با خود برده است و شهدا مانده اند و آنان به حقیقت عارفین واقعی بوده اند

var player = videojs('my-video'); player.vastClient({ adTagUrl: "https://s1.mediaad.org/serve/example.com/123456/vast/linear/preroll" });
ساخت وبلاگ تالار اسپیس فریم اجاره اسپیس خرید آنتی ویروس نمای چوبی ترموود فنلاندی روف گاردن باغ تالار عروسی فلاورباکس گلچین کلاه کاسکت تجهیزات نمازخانه مجله مثبت زندگی سبد پلاستیکی خرید وسایل شهربازی تولید کننده دیگ بخار تجهیزات آشپزخانه صنعتی پارچه برزنت مجله زندگی بهتر تعمیر ماشین شارژی نوار خطر خرید نایلون حبابدار نایلون حبابدار خرید استند فلزی خرید نظم دهنده لباس خرید بک لینک خرید آنتی ویروس
بستن تبلیغات [X]