• با اینکه جانباز بودم نتونستم پسرم را خوب تربیت کنم...

    کم کم نمازش را هم ترک کرده بود ؛ هر وقت بهش میگفتم: چرا اینجوری میکنی؟ میگفت: شما نسلت با من فرق میکنه و ما رو درک نمی کنی.گفتم: حداقل به احترام من جانباز برای حفظ آبروی پدرت این کارا رو نکن. توجهی نمی کرد . هر کاری کردم نشد، عصبانی رفتم سر قبر شهید زین الدین شروع کردم گریه کردن و بهش گفتم: ببین آقا مهدی تو فرمانده من بودی من به فرمان تو اومدم جبهه همون موقعی که می تونستم پیش پسرم باشم ، همون موقعی می تونستم تربیتش کنم تا اینجوری نشه.ببین آقا مهدی اگه درستش کردی که بازم نوکرتم اگه نه که میرم همه جا ، جار میزنم که همه این چیزائی که می گید بیخود بوده.اون شب دیدم نصف شب چراغ اتاق پسرم روشن شد.رفتم پشت در دیدم صدائی نمیاد برگشتم. شب دوم هم همینطور . شب سوم طاقت نیاوردم ، رفتم تو دیدم داره نماز شب میخونه!!! تموم که شد . گفتم: پسرم چی شده که؟؟؟

    گفت : بابا هیچی نپرس فقط بدون کار خودت رو کردی!!!

    این شب ها شهید زین الدین منو برای نماز شب بیدار می کند.


    شادی روح همه شهیدان صلوات

    [ امتیاز : 3 ][ امتیاز شما :
    ]

  • افسر بعثی تعریف می کرد :

    یه پسر بچه رو گرفتیم که ازش حرف بکشیم.

    آوردنش سنگر من. خیلی کم سن و سال بود.

    بهش گفتم: " مگه سن سربازی توی ایران هجده سال تمام نیست؟"

    سرش را تکان داد. گفتم:" تو که هنوز هجده سالت نشده! "

    بعد هم مسخره اش کردم و گفتم: "

    شاید به خاطر جنگ ، امام خمینی کارش به جایی رسیده که دست به دامن شما بچه ها

    شده و سن سربازی رو کم کرده؟ "

    جوابش خیلی من رو اذیت کرد. با لحن فیلسوفانه ای گفت :

    "سن سربازی پایین نیومده ، سن عاشقی و غیرت پایین اومده

    [ امتیاز : 2 ][ امتیاز شما :
    ]
  • والفجر ۸ مجروح شده بود . برده بودنش یکی از بیمارستان های شیراز .

    حافظه اش رو از دست داده بود . کسی رو نمیشناخت حتی اسمش رو هم فراموش کرده بود.

    پرستاران یکی یکی اسمهارو می گفتن بلکه عکس العمل نشون بده. به اسم ابوالفضل که

    میرسیدن شروع می کرد به سینه زدن.خیال کرده بودن اسمش ابوالفضله!!

    رفته بودم یکی از بیمارستانهای شیراز . گفتن : اینجا مجروحی بستریه که حافظه اش رو

    ازدست داده فقط می دونن اسمش ابوالفضله!!

    رفتم دیدنش تا دیدمش شناختمش . عباس بود . عباس مجازی !!بهشون گفتم :

    این مجروح اسمش عباسه ابوالفضل نیست !

    گفتن : ما ها اسمی که آوردیم عکس العمل نشان نداد! وقتی گفتیم ابوالفضل شروع کرد

    به سینه زدن . فکر کردیم اسمشابوالفضله!

    عباس میون دار هییت بود . توی سینه زنی اونقدر ابوالفضل ابوالفضل می گفت که از حال

    میرفت بسکه با اسم ابوالفضل سینه زده بود ، این کار شده بود ملکه ذهنش .

    همه چیز رو فراموش کرده بود الا سینه زدن با شنیدن اسم ابوالفضل

    شادی روح شهید عباس مجازی صلوات

    [ امتیاز : 3 ][ امتیاز شما :
    ]

  • صادق به آقا مرتضی گفت : باب شهادت هم دیگر بسته شد...


    جنگ تمام شده بود


    ولی آوینی جواب داد:


    این طور نیست شهادت یک لباس تک سایز است


    و هر زمان که اندازه ات را به لباس شهادت رساندی


    هر جا که باشی با شهادت از دنیا می روی...


    صادق را چند ماه بعد وهابیون در لاهور ترور کردند...


    رایزن فرهنگی ایران بود


    یک سال بعد هم آقا مرتضی رفت


    آنها خودشان را اندازه ی لباس شهادت کرده بودند


    من و تو چی؟؟؟؟؟؟؟؟

    [ امتیاز : 3 ][ امتیاز شما :
    ]

  • زد روی شانه امـ

    گفت: چه طوری پهلوون؟

    شنیدمـ چاق شدی، قبراق شدی.

    گفتـمـ: پس چی حاجی؟

    ببین. آستینمـ رو زدمـ بالا.

    دستمـ رو مشت کردمـ، آوردمـ روی شونم.ـ

    گفت: حالا بازو تو به رخ من می کشی؟

    خمـ شد. بند پوتین هاشو باز کرد.

    گفت: ببینمـ دستای کی بهتر کار می کنه؟

    باید با یهدست بند پوتینت رو ببندی، هردو تا شو.

    گفتـمـ: این که چیزی نیس.

    بند پوتین هامو باز کردمـ.

    گفت: یک ، دو ، سه ...حالا.

    تند تند بند پوتینمـ رو میبستمـ

    اون یکی رو میخواستـمـ ببندمـ که گفت:کاری نداری با ما؟ سرمـ رو بالا آوردمـ، نگاهش کردمـ

    خندید وگفت: یاعلی!

    رفت.

    میخواست غرورمـ نشکنه...

    شهید حسین خرازی❤


    [ امتیاز : 3 ][ امتیاز شما :
    ]
  • ﺧﺪﺍﯾﺎ ...

    ﺍﺯ ﺑﺪ ﮐﺮﺩﻥ ﺁﺩﻣﻬﺎﯾﺖ ﺷﮑﺎﯾﺖ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺑﻪ ﺩﺭﮔﺎﻫﺖ ...

    ﺍﻣﺎ ﺷﮑﺎﯾﺘﻢ ﺭﺍ ﭘﺲ ﻣﯿﮕﯿﺮﻡ ...

    ﻣﻦ ﻧﻔﻬﻤﯿﺪﻡ ...

    ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺑﺪﯼ ﺭﺍ ﺧﻠﻖ ﮐﺮﺩﯼ ﺗﺎ ﻫﺮ ﺯﻣﺎﻥ ﮐﻪ ﺩﻟﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﺍﺯ

    ﺁﺩﻣﻬﺎﯾﺖ ...

    ﻧﮕﺎﻫﻢ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﺪ ...

    ﮔﺎﻫﯽ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﮐﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﺴﯽ ﮐﻨﺎﺭﻣﻦ ﻧﯿﺴﺖ ...

    ﻣﻌﻨﺎﯾﺶ ﺍﯾﻦ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺗﻨﻬﺎﯾﻢ ...

    ﻣﻌﻨﺎﯾﺶ ﺍﯾﻨﺴﺖ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﺭﺍ ﮐﻨﺎﺭ ﺯﺩﯼ ﺗﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﺑﺎﺷﻢ ﻭ ﺧﻮﺩﺕ ...

    ﺑﺎ ﺗﻮ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﻣﻌﻨﺎ ﻧﺪﺍﺭﺩ ...

    ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﻡ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ ﭼﻪ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ...

    [ امتیاز : 3 ][ امتیاز شما :
    ]
  • رضا ایرانمنش نقل میکند: شهید علی عرب یک نوجوان پاک و بی آلایش در جبهه بود که مسئولیتش کمک آرپی جی زن بود. شبی که عملیات شبانه داشتیم علی عرب هم در عملیات حضور داشت در کوله پشتی علی تعداد زیادی مهمات از جمله گلوله ی آرپی جی و... بود. عملیات باید بدون کوچکترین صدایی انجام می شد در طی مسیر همه ی رزمندگان آرام و بی صدا حرکت می کردند تا مبادا عملیات لو برود که ناگهان دشمن چند تیر پیاپی شلیک کرد و چند منوّر زد. یکی از این شعله های منوّر، به کوله پشتی علی اصابت کرد آن هم کوله ای پر از گلوله و مهمات!!

    فرمانده سریع به سراغ علی رفت و از او خواست که صدایی از خود در نیاورد چندتن ازبچه ها می خواستند به علی کمک کنند اما از آن جایی که امکان لو رفتن عملیات بود علی ممانعت کرد و از بچه ها و فرمانده خواست به راه خود ادامه دهند سپس چفیه اش را در دهانش گذاشت تا صدایی از او بیرون نیاید در حالی که کوله ی پشتش هر لحظه شعله ور تر می شد و مهمات درون آن به حدّ انفجار رسیده بودند...

    چاره ای نبود علی را تنها گذاشتیم. وقتی عملیات تمام شد و دوباره به همان مسیر قبلی رسیدیم علی را ندیدیم چرا که تمام بدن او سوخته و آب شده بود و تنها کف پوتین هایش که نسوز بودند باقی مانده بود...


    [ امتیاز : 3 ][ امتیاز شما :
    ]
  • سر ظهر نماز را که خواندیم از مسجد آمدم بیرون و راه افتادم طرف آسایشگاه، بین راه چشمم افتاد به یک تویوتا.داشتند غذا میدادند چند تا بسیجی هم توی صف ایستاده بودند. مابین آنها یکدفعه چشمم افتاد به او یک آن خیال کردم اشتباه دیدم دقیق تر نگاه کردم با خودم گفتم شاید من اشتباه شنیدم که فرمانده گردان شدهرفتم جلو احوالش را که پرسیدم گفتم: شما چرا واسیادی تو صف غذا ، مگه فرمانده گردان...

    بقیه حرفم را نتوانستم بگویم. خنده از لبهاش رفت، گفت: مگه فرمانده با بسیجی های دیگه فرقی میکنه که باید بدون صف غذا بگیره؟

    یاد حدیثی افتادم:(من تواضع لله رفعه الله) پیش خودم گفتم الکی نیست برونسی این قدر توی جبهه پر آوازه شده

    بعدا فهمیدم بسیجی ها خیلی مانع این کارش شده بودند ولی از پس او بر نیامده بودند.


    شهید عبدالحسین برونسی

    [ امتیاز : 3 ][ امتیاز شما :
    ]
  • ده ماه بود ازش خبری نداشتیم. مادرش می گفت« خرازی ! پاشو برو ببین چی شد این بچه ؟زنده س ؟مرده س؟» می گفتم«کجا برم دنبالش آخه ؟ کار و زندگی دارم خانوم. جبهه یه وجبدو وجب نیس.از کجا پیداش کنم؟» رفته بودیم نماز جمعه. حاج آقا آخر خطبه ها گفتحسین خرازی را دعا کنید.آمدم خانه. به مادرش گفتم.گفت« حسین ما رو می گفت؟ » گفتم« چی شده که امام جمعه هم می شناسدش؟»

    نمی دانستیم فرمانده لشکر اصفهان است.

    شهید حاج حسین خرازی

    [ امتیاز : 3 ][ امتیاز شما :
    ]
  • یه رفیقی رفته بود پیاده روی اربعین.

    میگفت شب شد، زنگ یه خونه ای رو زدم،

    طبقه بالایی دیر جواب داد، طبقه پائینو زدم، هر دو صاحب خونه بالا و پایین باهم رسیدن.

    میگفت اون از یه طرف می کشید منو، این یکی از یه طرف دیگه....

    هرکی میخواست مهمون خودش کنه.

    تا اینکه اون دو تا با هم عربی حرف میزنن و یکی گریه می کنه و کناری می ایسته و با اون یکی وارد خونه ش میشن.

    شب که شد با عربی دست و پاشکسته ماجرا رو پرسیدم اون عرب اینطور تعریف کرد:

    ما هر دو صاحب پسر بودیم که پسر اون طرف میزنه و تو دعوا پسر منو می کشه و چند ساله زندانه،

    تو گیر و دار آوردن شما به خونه م گفت؛

    به شرطی میذارم مهمون تو بشه که رضایت بدی پسرم آزاد شه.

    منم بهش گفتم: زائر "حسین" رو بده بهم، پسرت آزاد....


    چه کردی با این دل ها ای حسین جان ..

    [ امتیاز : 3 ][ امتیاز شما :
    ]
  • حضرت سجاد (ع) به نقل از پیامبر اکرم (ص) فرمودند :


    برای شهید هفت خصلت و امتیاز است :


    1- اول قطره خونی که از بدنش جاری شود تمام گناهانش آمرزیده می شود.

    2- همسران بهشتی اش سرش را به دامن می گیرند و غبار از چهره اش پاک می کنند و به او می گویند: آفرین بر تو باد.

    3-از لباس های بهشتی می پوشد.

    4-خزانه داران بهشت در استقبال او با عطرهای مینویی و بوهای خوش با یکدیگر

    مسابقه می گذارند تا از دست کدام، گل های بهشتی را بگیرد.

    5-منزل و مکانش را در بهشت مشاهده می کند.

    6-به روان پاکش می گویند در هر جای بهشت که می خواهی استراحت کن.

    7-به چهره عظمت حق تعالی نگاه می کند و آن برای پیامبر و شهیدان آرامش و راحت است.


    التهذیب ج 6 ص 121

    [ امتیاز : 3 ][ امتیاز شما :
    ]

علامه حسن زاده آملی

شهید خرازی

علامه سید علی قاضی

شهید همت

شهید زین الدین

شهید آوینی

عارفین

زمان ما را با خود برده است و شهدا مانده اند و آنان به حقیقت عارفین واقعی بوده اند

var player = videojs('my-video'); player.vastClient({ adTagUrl: "https://s1.mediaad.org/serve/example.com/123456/vast/linear/preroll" });
ساخت وبلاگ تالار مشاور گروپ لیزر فوتونا بلیط هواپیما تهران بندرعباس اسپیس تجهیزات عقد و عروسی تعمیر کاتالیزور تعمیرات تخصصی آیفون درمان قطعی خروپف اسپیس فریم اجاره اسپیس گلچین کلاه کاسکت تجهیزات نمازخانه مجله مثبت زندگی سبد پلاستیکی خرید وسایل شهربازی تولید کننده دیگ بخار تجهیزات آشپزخانه صنعتی پارچه برزنت مجله زندگی بهتر تعمیر ماشین شارژی نوار خطر خرید نایلون حبابدار نایلون حبابدار خرید استند فلزی خرید نظم دهنده لباس خرید بک لینک خرید آنتی ویروس
بستن تبلیغات [X]