• یکی از برادرهام شهید شده بود. قبرش اهواز بود. برادر دومیم توی اسلام آباد بود.

    وقتی با خانواده ام از اهواز برمی گشتیم، رفتیم سمت اسلام آباد. نزدیکی های

    غروب رسیدیم به لشکر. باران تندی هم می آمد. من رفتم دم چادر فرماندهی،

    اجازه بگیرم برویم تو. آقا مهدی توی چادرش بود. بهش که گفتم؛ گفت

    « قدمتون روی چشم. فقط باید بیاین توی همین چادر، جای دیگه ای نداریم. »

    صبح که داشتیم راه می افتادیم، مادرم بهم گفت« برو آقا مهدی رو پیدا کن، ازش تشکر کنم. »

    توی لشکر این ور و اون ور می رفتم تا آقا مهدی را پیدا کنم. یکی بهم گفت

    « آقا مهدی حالش خوب نیست؛ خوابیده. » گفتم « چرا ؟»

    گفت « دیشب توی چادر جا نبود.تا بخوابد یه جای دیگه پیدا کنه، زیر بارون موند، سرما خورد. »

    یادگاران، جلد سه، کتاب شهید مهدی باکری، ص 78

    [ امتیاز : 3 ][ امتیاز شما :
    ]
  • رزمنده اي می گفت:

    چند روز بعد از عمليات ، يک نفر رو ديدم که کاغذ و خودکار گرفته بود دستش؛

    هر جا مي رفت همراه خودش مي برد...

    از يکي پرسيدم: چشه اين بچه؟

    گفت: آرپي جي زن بوده...!

    توي عمليات آنقدر آرپي جي زده که ديگه نمي شنوه!

    بايد براش بنويسي تا بفهمه...

    .

    .

    .


    گوشهايت را دادي تا ما چشم و گوشمان باز شود!

    چشم و گوشمان که باز نشد هيچ، بماند!....

    [ امتیاز : 3 ][ امتیاز شما :
    ]
  • وقتی هداياےمردمے را باز مےکرديم ٬در ميان انبوه کمپوت ها چشمم به يک نايلون افتاد که به

    نظرم خيلے سبک بود ٬ وقتی اون رو برداشتم ديدم واقعا سبکه مثل اينه که قوطے خالے باشه .

    در نايلون رو يازکردم ديدم که واقعا يک قوطی خاليه کمپوته که داخلش يک نامه است .

    نامه رو که بازکردم ديدم دست خط يه دانش آموز دبستانيه ٬ دختر بچه دبستانے که يک

    قوطی خاليه کمپوت رو براے ما فرستاده بود بهجبهه .تو نامه نوشته بود :

    " برادر رزمنده سلام ٬ من يک دانش آموز دبستانی هستم .

    خانم معلم گفته بود که براے کمک به رزمندگان جبهه های حق عليه باطل نفری يک کمپوت هديه بفرستيم .

    با مادرم رفتم از مغازه بقالی کمپوت بخرم . قيمت هر کدام از کمپوت ها روپرسيدم ٬

    اما قيمت آنها خيلی گران بود ٬ حتی کمپوت گلابے که قيمتش 25 تومان بود و از همه ارزان تر بود را نمی توانستم بخرم .

    آخر پول ما به اندازه سير کردن شکم خانواده هم نيست . در راه برگشت کنار خيابان اين قوطے خالے کمپوت

    را ديدم برداشتم و چند شستم تا تميز تميز شد . حالا يک خواهش از شما برادر رزمنده دارم ٬

    هر وقت که تشنه شديد با اين قوطی آب بخوريد بار با دقت ان را تا من هم خوشحال بشوم و

    فکر کنم که توانستم به جبهه ها کمکے کنم."بچه ها تو سنگر براش خوردن آب توے اين قوطی نوبت می گرفتند ...

    آب خوردنے که همراهش ريختن چند قطره اشک بود ...

    [ امتیاز : 3 ][ امتیاز شما :
    ]
  • مرسوم است به ميمنت ازدواج ٬ جلوی پای عروس و داماد قربانی می کنند
    اين رسوم را کومله نيز اجرا می کرد ٬

    با اين تفاوت که قربانی ها در آنجا جوانان اسير ايرانی بودند.

    يک بار چند نفر از ما را برای ديدن عروسی دختر يکی از سر کردگان کومله بردند.
    پس از مراسم ٬ آن عفريته گفت:" بايد برام قربانی کنين تا به خونه شوهر برم".

    دستور داده شد قربانی ها را بياورند. شش نفر از مقاوم ترين بچه های بسيج اصفهان که شايد حداکثر سن آنها 14 سال نمی شد را آوردند و تک تک از پشت ٬ سر بريدند.

    شهدای نوجوان مانند مرغ سر بريده پر پر می زدند و آنها شادی و هلهله می کردند.

    اما اين پايان ماجرا نبود.آن دختر دوباره تقاضای قربانی کرد و اين بار شش نفر سپاهی ٬ چهار نفر ارتشی و دو نفر روحانی را آوردند و اين دوازده نفر را نيز سر بريدند.

    من و عده ديگری از برادران را که برای تماشا برده بودند ٬ به حالت بی هوشی و اغما افتاده بوديم و در اين وضعيت ٬ مجددا ما را روانه ی زندان
    کردند.


    [ امتیاز : 3 ][ امتیاز شما :
    ]
  • سر قبر نشسته بودم … باران می آمد.

    روی سنگ قبر نوشته بود: شهید مصطفی احمدی روشن ….

    از خواب پریدم.

    مصطفی ازم خواستگاری کرده بود، ولی هنوز عقد نکرده بودیم.

    بعد از ازدواج خوابم را برایش تعریف کردم.

    زد به خنده و شوخی گفت : بادمجون بم آفت نداره…

    ولی یه بار خیلی جدی ازش پرسیدم که :کی شهید می شی مصطفی؟ مکث نکرد، گفت : سی سالگی …

    باران می بارید شبی که خاکش می کردیم…


    [ امتیاز : 2 ][ امتیاز شما :
    ]
  • حجت‌الاسلام‌و‌المسلمین محسن قرائتی گفت: ما آخوندها را خیلی سخت می‌شود گریاند؛ اما یکی از رزمندگان خاطره‌ای تعریف کرد که اشک من را در آورد.

    حجت‌الاسلام‌والمسلمین قرائتی به بیان خاطره‌ای از زبان یک رزمنده ۸ سال دفاع مقدس پرداخت که متن آن در ادامه آمده است:در یکی از عملیات‌ها که شب انجام می‌شد قرار بود از جایی عبور کنیم که مین‌گذاری شده بود...؛ مجبور بودیم از اونجا رد بشیم چاره‌ای جز این نداشتیم.گفتیم کی داوطلب میشه راه رو باز کنه تا بتونیم عبور کنیم؟ چندتا از رزمنده‌ها داوطلب شدند تا راه رو باز کنند...وقتی می‌خواستند راه باز کنند می‌دونستند که زنده نمی‌مونند. چون با انفجار هر مین دست، پا، سر، بدن یک جا متلاشی می‌شود!داوطلب‌ها پشت سر هم راه افتادن برای باز کردن راه... صدای مین می‌آمد. همین زمان متوجه شدم یکی داره بر می‌گرده!

    گفتم شاید ترسیده! بالاخره جان انسان عزیز است و همین باعث شده بترسد و این رزمنده برگرده...؛ گفتم خودمو نشون ندم شاید ببینه خجالت بکشه!بعد چند دقیقه متوجه شدم یکی داره میره به سمت محل مین‌گذاری شده... رفتم طرفش و گفتم وایسا کجا میری؟ گفت دارم میرم میدان مین‌گذاری شده دیگه!گفتم تو جزو کسانی بودی که داوطلب شده بودند؛ چرا برگشتی و الان داری دوباره به طرف میدان مین می‌ری؟!رزمنده گفت: آخه پوتینم نو بود؛ خواستم اونو در بیارم با جوراب برم و بیت‌المال حیف و میل نشود. اون پوتین بمونه یکی دیگه ازش استفاده کنه... .


    [ امتیاز : 3 ][ امتیاز شما :
    ]
  • چشماش مجروح شد و منتقلش کردند تهران

    محسن بعد از معاینه از دکتر پرسید :

    " آقای دکتر مجرای اشک چشمم سالمه .. ؟

    میتونم دوباره با این چشم گریه کنم ؟ "

    دکتر پرسید :

    " برای چی این سوال رو میپرسی پسر جون .. ؟ "

    محسن گفت :

    " چشمی که برای امام حسین ' علیه السلام ' گریه نکنه به درد من نمیخوره .. "

    شهید محسن درودی

    [ امتیاز : 3 ][ امتیاز شما :
    ]
  • با غیظ نگاهش کردم و گفتم :

    " اخوی ! به کارت برس "

    گفت :

    " مگه غیر اینه ؟ ما داریم اینجا عرق میریزیم تو این گرما ، آقای فرمانده لشکر نشسته ان تو سنگر فرماندهی ، هی دستور میدن "

    تحملم تموم شد ، داد زدم گفتم :

    " من خودم بلدم قایق برونم . گفته باشم ، یه کم دیگه حرف بزنی ، همین جا پرتت میکنم توی آب ، با همین یه دستت تا اون ور اروند شنا کنی . اصلا ببینم تو تا حالا حسین خرازی رو دیدی که پشت سرش لغز میخونی ؟ "

    خندید و گفت :

    " مگه تو دیدی ؟ "


    [ امتیاز : 3 ][ امتیاز شما :
    ]
  • پرچم،پیشونی بند، انگشتر، چفیه، بی سیم روی کولش،

    خیلی بانمک شده بود.

    گفتم: چیه؟ خودت رو مثل عَلَم درست کردی! می دادی پشت لباست هم برات شعار بنویسن ديگه.

    پشت لباسش رو نشون داد:

    "جگر شیر نداری، سفر عشق مرو"

    گفتم: بی سیم چی لازم دارم، ولی تو رو نمی برم. هم سنّت کمه، هم برادرت شهید شده.

    محكم پاشو گذاشت رو کاپوت تویوتا و گفت: باشه،نمیام.

    ولی فردای قیامت شکایتت را به #حضرت_زهرا (سلام الله علیها) می کنم.

    می تونی جواب بدی؟

    گفتم: برو سوار شو.

    گفتم: بی سیم چی!!

    بچه ها گفتن: نمی دونیم کجاست. نیست.

    به شوخی گفتم: نگفتم بچه ست؛ گم میشه! حالا باید کلی بگردیم پیداش کنیم.

    بعد از عملیات داشتیم شهدا رو جمع می کردیم. بعضی ها فقط یک گلوله یا ترکش ریز خورده بودند..

    ولى یکی هم بود که #ترکش سرش رو برده بود!

    برش گردوندم.

    پشت لباسش رو دیدم!

    "جگر شیر نداری، سفرعشق مرو"


    [ امتیاز : 3 ][ امتیاز شما :
    ]
  • باید برای رفتن آماده می شد!

    دستانش را بستند

    در گودال دراز کشیده بود،آرام آرام خاک را می ریختند

    وزن خاک زیاد بود،سنگین شد،اما بازهم نفس می کشید

    کمتر از چند دقیقه با رجعتی عاشقانه فاصله داشت

    نمی دانست قرار است سالها پیکرش دست بسته زیر خاک بماند.

    با خودش فکر می کرد!،نگران مادرش بود مبادا زمانی بشنود پسرش،نور چشمانش دست بسته اسیرخاک شده

    دلش نمی خواست مادرش از این راز باخبر شود

    مفقودالاثری دردش کمتراز این تراژدی غمناک است اما باید تحمل کرد

    شاید 175 نفر باهم لحظه آخر دعا کرده بودند تا وقتی مادرشان زنده است،این خبر جایی درز نکند!

    خاک تا گردن رسیده بود،نفس کشیدن سخت شده بود،غرورش اجازه نمی داد به این مرگ تن دهد،آرام آرام خاک روی صورت رسید

    نفسش را حبس کرد تا بتواند بیشتر زنده بماند،شاید دنبال راهی می گشت تا بتواند باقی همرزمان را نجات دهد،اما...

    به کشورش فکر می کرد،به اینکه آیا برادری اش را ثابت کرده؟!

    به اینکه آیا از ایرانَش حفاظت کرده؟

    تمام صورتش پوشیده از خاک بود،نفسِ آخر...

    روحشان شاد

    با رفتن و پیدا شدنشان قلبمان به درد آمد و ناخودآگاه اشکی بر گونه لغزید

    چه شیرمردانی را تقدیم جنگ کرده ایم

    [ امتیاز : 3 ][ امتیاز شما :
    ]
  • ﺩﺭ ﻟﺸــﮕـــﺮ 27 ﻣﺤﻤـــﺪ ﺭﺳـــﻮﻝ ﺍﻟﻠــﻪ 'ﺹ'

    ﺑـــﺮﺍﺩﺭﯼ ﺑـــﻮﺩ

    ﮐـــﻪ ﻋـــﺎﺩﺕ ﺩﺍﺷـــﺖ

    ﭘﯿﺸـــﺎﻧﯽ ﺷﻬـــﺪﺍ ﺭﺍ ﺑﺒـــﻮﺳــﺪ !

    ﻭﻗـﺘــﯽ ﺧــﻮﺩﺵ ﺷﻬﯿــﺪ ﺷــﺪ

    ﺑﭽـــﻪ ﻫــﺎ ﺗﺼﻤﯿــﻢ ﮔﺮﻓﺘﻨـــﺪ

    ﺑـــﻪ ﺗﻼﻓــﯽِ ﺁﻥ ﻫﻤــﻪ ﻣﺤﺒـﺖ ،

    ﭘﯿﺸـــﺎﻧﯽ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻏـــﺮﻕِ ﺑــﻮﺳــﻪ ﮐﻨﻨـــﺪ .

    ﭘﺎﺭﭼـــﻪ ﺭﺍ ﮐـــﻪ ﮐﻨـــﺎﺭ ﺯﺩﻧـــﺪ ،

    ﺟﻨـــﺎﺯﻩ ﯼ ﺑـــﯽ ﺳـــﺮ ﺍﻭ

    ﺩﻝ ﻫﻤـــﻪ ﺷﺎﻥ ﺭﺍ ﺁﺗـــﺶ ﺯﺩ.

    .🍁🍁🍁

    او شهید همت بود

    [ امتیاز : 3 ][ امتیاز شما :
    ]

علامه حسن زاده آملی

شهید خرازی

علامه سید علی قاضی

شهید همت

شهید زین الدین

شهید آوینی

عارفین

زمان ما را با خود برده است و شهدا مانده اند و آنان به حقیقت عارفین واقعی بوده اند

var player = videojs('my-video'); player.vastClient({ adTagUrl: "https://s1.mediaad.org/serve/example.com/123456/vast/linear/preroll" });
ساخت وبلاگ تالار اسپیس فریم اجاره اسپیس خرید آنتی ویروس نمای چوبی ترموود فنلاندی روف گاردن باغ تالار عروسی فلاورباکس گلچین کلاه کاسکت تجهیزات نمازخانه مجله مثبت زندگی سبد پلاستیکی خرید وسایل شهربازی تولید کننده دیگ بخار تجهیزات آشپزخانه صنعتی پارچه برزنت مجله زندگی بهتر تعمیر ماشین شارژی نوار خطر خرید نایلون حبابدار نایلون حبابدار خرید استند فلزی خرید نظم دهنده لباس خرید بک لینک خرید آنتی ویروس
بستن تبلیغات [X]