• بسم الله الرحمن الرحیم

    1. ضمن تشکر از این که وقتتان را در اختیار ما گذاشتید ابتدا از شما می خواهیم که خودتان را معرفی کنید.
    بنده سید محمد علی قاضی هستم که به علت تشابه اسمی با آقای قاضی تبریزی شهید محراب، صلاح دیدم که فامیلی ام را قاضی نیا کنم که بیخود جای بزرگان را نگیرم. بنده از فرزندان کوچک ایشان هستم و متأسفانه این فیض بزرگ نصیبم نشد که از محضر شان استفاده زیادی ببرم و همیشه ما در مقابل آقایان مشتاق، شرمنده ایم که نمی توانیم آنطور که شایسته و بایسته است واقعاً پاسخگو باشیم.

    2. شما چندمین فرزند آقای قاضی محسوب می شوید؟
    والله، ماشاءالله فرزندان آقای قاضی متعدد هستند. ما از نظر سنی تقریباً با آسید جعفر و آسید باقر هم سن بودیم. آسید تقی و آسید مهدی که از مادر تبریزیشان هستند، بعد مادر بنده هستند که پسران ایشان من بودم و آسید جواد، که فوت کردند.

    3. خدا رحمتشان کند.
    بله، یک آسید باقری هم بودند که من هر وقت یاد ایشان می افتم افسوس می خورم.

    4. همان نابغه ؟
    بله که در اثر یک حادثه برق گرفتگی فوت می کنند.

    5. الان چند تا از پسران آقای قاضی در قید حیات هستند؟
    4 تا هستیم. آسید حسن که از همه بزرگ ترند، بعد بنده و بعد آسید جعفر و آسید محمد حسین، آسید جعفر در عراق هستند و آسید محمد حسین این جا هستند و داماد آیت الله آملی می باشند.

    6. زمانی که مرحوم قاضی فوت کردند حضرتعالی چند سالتان بود؟
    13- 12 ساله بودم.

    7. مشغول تحصیلات حوزوی بودید؟
    نه، کاسب بودم.

    8. از صبیه هایشان هم کسی زنده است؟
    بله، در مشهد هستند و لاهیجان و نجف و کاظمین.

    9. یک سوالاتی که در ذهن ها هست این است که آقای قاضی در اوج فقر و عسرت بودند تعدد زوجاتشان به چه خاطر بوده؟
    تا آن جایی که بنده اطلاع حاصل کردم ایشان اول همسر تبریزیشان را انتخاب می کنند، همسرشان از لحاظ مالی وضع خوبی داشتند، این است که کاروان حج راه می اندازند.البته بعد از مخالفت های پدرشان آسید حسین. ایشان می گفتند شما باید درس بخوانید و کار علمی کنید. آقای قاضی هم یک کار علمی، که همان تعلیقات بر ارشاد شیخ مفید بود را انجام می دهند و بعد پدر اجازه می دهند.

    و با خانم اولشان راهی حج می شوند. داستان هایی هم درباره آن سفرشان گفته اند، که یکی از مسائلی که جالب بود، داستان ممانعتی بود که در مرز عراق برایشان صورت می گیرد و می گویند که نمی شود بروید. آقای قاضی همانجا یک قصیده 8-7 بیتی به عربی می گویند که اجازه بدهند کاروانشان به سفر حج مشرف شوند و این اشعار آن ها را خیلی تحت تأثیر قرار می دهد و می گویند راه را باز کنید.
    به هر صورت، بعد از این سفر مکه، همسر اولشان فوت می کنند و آقای قاضی مادر بنده را انتخاب می کنند. و بعد از آن، یک سفری برایشان پیش می آید که به مشهد می روند. سفرهای قدیم مثل الان این طور ساده و راحت نبوده و خیلی طولانی بود. در مشهد که یکی دو سال اقامت کردند، یک خانمی بوده که می آمده کارهایشان را انجام می داده، لباسهایشان را می شسته و خدمتشان می کرده، بعد که می خواهند به نجف برگردند، حالا از روی رأفت یا رحمت بوده، به ایشان می گویند، من می خواهم به نجف بروم تو هم می آیی؟
    ایشان هم از خدا خواسته، می گوید: بله. و این همسر مشهدی شان را با خود به نجف می آورند.
    بعد یکی از همشیره ها که در تبریز بودند، برایشان مشکلی پیش می آید، یا ناراحتی بوده یا دلیل دیگری بوده که آقای قاضی می روند تبریز و چند سال آن جا می مانند.
    و آن جا هم به قول خودشان یک خانمی خدمتشان را می کرده، کارهایشان را انجام می داده، لباس می شسته و از این کارها و بعد ایشان هم با آقای قاضی به نجف آمدند. بعد یک خانه ای هم در کوفه داشتند که بچه ها در نجف زیاد گرما نخورند و ما می رفتیم بازی می کردیم و خیلی خوشحال بودیم، آنجا یک خانمی بود که پذیرایی می کردند و ما به ایشان می گفتیم: «جون جون» و خواهر یک نانوایی بودند. و خلاصه ازدواج هایشان این طور نبوده که بروند کسی را انتخاب کنند و جشن بگیرند و از این حرف ها. بخاطر سفر بوده یا دلسوزی بوده. مثلاً خود مادر ما نابینا بود، هر دو چشمشان نمی دید و فقط یکی از آن ها دید کمی داشت و یا همان طور که گفتیم دو تا از همسرانشان از خانم های کم بضاعتی بودند که در منزل ها کار می کردند.

    10. روابط عاطفی آقای قاضی در خانه با همسر و بچه ها چگونه بود؟
    عرض کنم که خیلی صمیمی بودند. من هنوز شوخی هایی که با مادرمان می کردند را یادم هست. مثلاً می آمدند به شوخی می گفتند: مادر جواد، ننه جواد چیکار می کنی؟ چایی درست می کنی؟ و از این حرف ها.
    بطور کلی خوش برخورد بودند، صمیمی بودند، البته زیاد با ما نبودند، گرفتار بودند، یا مشغول ذکر و عبادت بودند و من یادم هست همیشه می گفتند: « لا هو الا هو » و ما صدایشان را از اتاقشان می شنیدیم.
    اون موقع یک کبوترهایی مرسوم بود که به آن ها می گفتند یاهو، آقای قاضی از آن ها خیلی خوشش می آمد و آن ها را گذاشته بود در راهرو.
    به هر صورت ما سنمان کم بود، خیلی ارتباط مستقیم نداشتیم. ولی با پسرهای تبریزیشان، یعنی آسید محمد تقی و آسید مهدی که بزرگ بودند، بیشتر مأنوس بودند و صحبت می کردند.

    11. آیا خاطره ای از آن دوران دارید؟
    این را یادم هست که ما خیلی مواظب بودیم که تخلف نکنیم. چون ایشان زود مطلع می شد که کی چیکار کرده؟ و می گفتند چرا فلان کار را کردی؟ این بود که به اصطلاح حواسمان خیلی جمع بود و بین خودمان می گفتیم: آقا می فهمه ها!
    یادم هست که ما ظهر ها می رفتیم بازی می کردیم، ایشان اگر از خواب بیدار می شد می آمد و ما را می برد تو سرداب و می خواباند. ولی ما یواشکی یکی یکی می آمدیم بالا که برویم تو کوچه بازی کنیم. بعد یک موقع هایی از بدشانسی، ایشان دوباره بیدار می شدند و ما ناگهان می دیدیم که آقا آمدند و دم در ایستادند و دیگر کسی جرأت نمی کرد برود تو کوچه.
    یک عبارتی هم بکار می بردند که نمی شد این جا گفت، ولی اگر دوست دارید بگویم. می گفتند: پدر یهودی! و عصایشان را هم دستشان می گرفتند و ما مثل فرفره دوباره برمی گشتیم به سرداب.

    12. آیا خانواده از احوالات و مقامات ایشان خبر داشتند؟
    خیر. ما در جریان نبودیم فکر می کردیم پدرمان طلبه ای هستند و درس می خوانند و اگر شما هم خاطرتان باشد، اواخر حیات علامه، نام ایشان بر سر زبان ها افتاد. وقتی امام یا علامه درباره ایشان صحبت هایی کردند، بعضی کنجکاو شدند که این آقا کیست که علامه یا امام درباره شان اینگونه می فرمایند.

    13. وضعیت معیشت ایشان چگونه بود؟
    نمی دانم چه رمزی بود، ولی کارها همین طور درست می شد! مثلاً خانه ما را یک آقایی زمینش را گرفت و گفت مال شما. بعد یک بنایی آمد آجر ریخت و آن جا را درست کرد و ما صاحب خانه شدیم. خانه های دیگر هم همین طور و ما نمی فهمیدیم که چطور درست می شدند. یک مقدار از زندگیمان را دائی مان که مرید ایشان هم بود، تأمین می کرد و نامش مش علی اکبر بود و خود مادرمان هم خیاطی می کرد. البته من یادم هست که آقای قاضی از کمک مش علی اکبر ناراضی بودند و هی می گفتند: بچه های مرا خراب کردند و حالا من نمی دانم منظورشان چه بوده؟! و تا قبل از اینکه شهریه شان قطع شود مشکلی به آن صورت نداشتند و بعد از آن بود که به سختی افتادند و آن موقع هم ما مشغول کار شدیم.

    14. از احوالات معنوی و عبادی آقای قاضی چیزی در خاطرتان هست؟
    قنوت و گریه های طولانی داشتند. یک بار یادم هست داشتم از در اتاقشان رد می شدم، دیدم یک حال عجیبی دارند دویدم رفتم پیش مادر گفتم: مادر! البته می گفتیم ننه، گفتم: ننه جان! آقام چرا اینطوری می کنه؟! گفت: چی شده؟ گفتم بیا ببین. دست هایشان را بالا گرفته بودند گریه می کردند، ناله می کردند و این عبارت را تکرار می کردند:« اللهم أرنی الطلعة الرشیدة » این ذکر را هم گفتم ما خیلی از ایشان می شنیدیم: « لا هو الا هو »

    15. معروف است که ایشان در ماه چند روزی را غایب می شدند مخصوصاً در ماه رمضان، شما هم دیده بودید؟
    چون خانه هایشان متعدد بود و ما هم که بچه بودیم، دقیقاً نمی دانستیم که ایشان کجا هستند.

    16. در مورد کلاس ها، جلسات و روضه هایشان چیزی به خاطر می آورید؟
    بله، جلساتشان معمولاً در منزل ما برگزار می شد و یک آقایی می آمدند آن جا روضه می خواندند. البته ما بچه بودیم و ما را دعوا می کردند که بروید و ما هم می رفتیم و بازی می کردیم.
    جلساتی هم داشتند که اگر غریبه ای می آمد، دوباره روضه می خواندند و ایشان هم راجع به مصیبت حضرت ابا عبدالله علیه السلام صحبت می کردند. ولی با شاگردانشان هم جلساتی داشتند و یادم هست که آن ها می آمدند می پرسیدند: آقا هست؟ کی می آیند؟ و چون منزل ما کم جمعیت تر بود، شاید به این مناسبت جلسات، آن جا بود و کتاب هایشان هم در همان اتاق بیرونی بود.
    و داستان علامه طباطبائی هم در همان جا بود، یعنی آقای قاضی، در کوچه با ایشان برخورد می کنند و می گویند: دنیا می خواهی نماز شب بخوان، آخرت می خواهی نماز شب بخوان و ایشان منقلب می شوند و به همین خانه می آیند. آقا به ایشان می گویند: بالاخره ما کار داریم. می خواهیم به کارمان برسیم. یا بفرمایید داخل، یا تشریف ببرید. چرا این جا ایستادید؟ و علامه هم از همان جا علاقمند می شوند و می بینند این درسی که آقای قاضی از حکمت و عرفان می دهند با آن چه قبلاً شنیده بودند خیلی تفاوت دارد.

    17. در مورد اختلافاتی که بین آسید ابوالحسن و مرحوم قاضی پیش آمد، شما مطلب خاصی می دانید که ریشه اختلاف چه بود؟ با توجه به این که این دو ظاهراً دوست و هم دوره بودند؟
    آسید ابوالحسن فقیه بودند و بعد هم این نظریه را داشند که کسانی که در غیر از فقه جعفری فعالیت داشته باشند، این شهریه برایشان جایز نیست و بعد هم شاگردان آقای قاضی متفرق شدند. آقای سید حسن مسقطی به عمان رفتند، آقای شیخ ابراهیم به سیستان و بلوچستان رفتند و ارتباطشان بیشتر مکاتبه ای بود.

    18. برخورد آقای قاضی در مقابل این قضایا چگونه بود؟ چون ظاهراً ایشان معروف به صلح کل هستند، یعنی در مقابل مخالفینشان معمولاً مدارا داشتند و حتی شاگردانشان را تشویق می کردند که بروید پشت سر آن ها نماز بخوانید شما در این باره توضیحی دارید؟
    بله همین کار را می کردند. به شاگردانشان گفتند: شما بروید، فعلاً صلاح نیست این جا بمانید. یعنی عکس العمل شدیدی نشان ندادند و تصمیم گرفتند که تجمعشان با شاگردانشان به گونه ای باشد که خیلی به چشم نخورد. یعنی برخوردشان مسالمت آمیز بود، حرفشان را قبول کرده و پذیرفتند و برای جلساتشان این راه حل را پیدا کردند.

    19. از فوتشان چیزی در ذهنتان هست؟
    مردم می گفتند سه عالم بزرگوار در مدت چند ماه و به فاصله کم فوت کردند. یکی از بزرگان که گویا در کربلا بودند، و آسید ابوالحسن اصفهانی و آقای قاضی، برای همین در نجف بازارها را تعطیل کردند و جمعیت در تشیع جنازه شان زیاد بود و ایشان را روی تخت روان می بردند.

    20. منزل شما فوت می کنند؟
    خیر منزل آسید حسن، بچه ها را بیرون می کنند و از دنیا می روند....
    والسلام

    ماخذ : کتاب اسوه عارفان و کتاب عطش

علامه حسن زاده آملی

شهید خرازی

علامه سید علی قاضی

شهید همت

شهید زین الدین

شهید آوینی

عارفین

زمان ما را با خود برده است و شهدا مانده اند و آنان به حقیقت عارفین واقعی بوده اند

ساخت وبلاگ تالار اسپیس فریم اجاره اسپیس خرید آنتی ویروس نمای چوبی ترموود فنلاندی روف گاردن باغ تالار عروسی فلاورباکس گلچین کلاه کاسکت تجهیزات نمازخانه مجله مثبت زندگی سبد پلاستیکی خرید وسایل شهربازی تولید کننده دیگ بخار تجهیزات آشپزخانه صنعتی پارچه برزنت مجله زندگی بهتر تعمیر ماشین شارژی نوار خطر خرید نایلون حبابدار نایلون حبابدار خرید استند فلزی خرید نظم دهنده لباس خرید بک لینک خرید آنتی ویروس
بستن تبلیغات [X]