• 1. طریقه آشنایی مرحوم قوچانی با آقای سید علی قاضی چگونه بوده است؟
    در دوره رضاخان از آن جا که سعی داشتند افراد کمتری عمامه ای شوند، امتحانات سختی برای جواز پوشیدن عمامه می گرفتند، با وجود این، ایشان دو دوره در مشهد مقدس امتحان داده بودند و در دو مرحله حائز جواز پوشیدن عمامه شده بودند، که فقط برای مجتهدین بود. در عین حال به مناسبت مشکلات زمان رضاشاه برای ادامه تحصیل به نجف اشرف رفته بودند. می فرمودند: آن جا ما در مدرسه مرحوم آقا سید کاظم یزدی حجره ای داشتیم ( البته ایشان در مشهد هم که بودند یک حالت خاصی داشتند و دنبال یک سری مسائل معنوی بودند و بدون استاد یک سری ریاضات خوراکی و معنوی داشتند که می فرمودند برای همین گرفتار سوء هاضمه شده بودند و معده شان صدمه خورده بود. بله، در مشهد که بودند هیچ استادی برای خودشان نداشتند با اینکه طالب مسائلی بودند.) بعد آمدند نجف، مدرسه آسید کاظم یزدی. یک چند وقتی، یک چند ماهی مشغول درس و کارهایشان شده بودند، بعد در بین طلبه هایی که در آن مدرسه بودند، دیده بودند آیت الله بهجت وضعیت روحی خاصی دارند، روش و رفتار ویژه و خاصی را دارند و غیر از دیگران هستند. فرمودند: من یک روز با ایشان سلام علیک کردم و رفتم حجره ایشان و گفتم اگر شما با کسی معاشر هستید یا استادی دارید و از کسی استفاده می کنید به ما هم معرفی کنید. ایشان هم خوشحال شده، استقبال کرده بودند و گفتند بیائید با هم برویم منزل آقای آیت الله قاضی. و رفتند آن جا، رفتند که رفتند...

    2. ایشان چند سال در محضر آقای قاضی بودند؟
    دقیق نمی دانم. شاید اگر اینطور حساب کنید، سال شصت و شش مرحوم آقای قاضی فوت کردند. و اگر سال پنجاه و دو ایشان شرفیاب شدند خدمت آقای قاضی یک چیزی حدود چهارده سال در محضرشان بودند و ایشان آن زمان حدوداً در سن بیست و چهارـ پنج سالگی بوده اند.

    3. تا آخر عمر مرحوم قاضی، در خدمت ایشان بودند؟

    بله، بدون هیچ سفر و حرکتی.

    4. ظاهراً آقای قاضی در مورد وفاتشان مسائلی را به ایشان گفته بودند، آیا ممکن است توضیح بفرمایید؟
    گویا در زمان جنگ به ایشان خیلی فشار آورده بودند، که جمع کنید و به ایران بروید. والده می گفت آقای قوچانی چند بار گفته بودند من در آخر عمر تنها هستم و تنها می شوم، و این حرف ایشان برای من قابل هضم نبود و می گفتم فرضاً من قبل از شما بمیرم، بچه ها که هستند، آن ها که همه شان نمی روند که شما تنها باشید و بالاخره حرف ایشان را درک نمی کردم.
    یکی از همشیره زاده ها می گفت: من دفعه آخر که آن جا بودم، خیلی اصرار می کردم که بیائید ایران، تنها نمانید. می فرمودند: که من نمی آیم. آقای قاضی مرا وعده فرمودند که تو آخر عمرت تنها می شوی و در آن تنها به مقصد می رسی.

    5. سیره آقای قوچانی در رفتار با شاگردانشان چگونه بود؟
    یادم می آید که ایشان خیلی استنکاف داشتند از اینکه کسی مثلاً حتی دستشان را ببوسد یادم می آید یکی از رفقا که هم سن من بود و از ایران آمده بود، یک روز بعد از ظهر آمد منزل ابوی تا وارد اتاق شدند، ابوی که بلند شده بودند، افتاد به پاهای ایشان، من هیچ وقت ابوی را اینطور متغیر و ناراحت ندیده بودم، آن چنان غضب کرده و به او تشر زدند و به او گفتند: از این غلط ها دیگه نکن و خیلی ناراحت شدند.

    6. ممکن است درباره وضعیت مادی زندگی آقای قاضی توضیح بفرمایید؟
    اولاً ایشان خیلی کثیرالعائله بودند، بار سنگینی از نظر فرزندان به دوششان بود. پدرم نقل می کرد که وقتی خدمتشان شرفیاب می شدیم، فرش اتاق یک حصیر خرمایی بود، و فقط در زمستان برای اینکه یک مقدار گرفتار زانو درد بودند، یک پوست گوسفندی کوچک زیر پایشان می انداختند.
    در طول تابستان گرم نجف میوه شان فقط دوغ بود. البته معمول دوغ فروشی های نجف، یک ظرف بزرگ دوغ رقیق تر می گذاشتند که به اصطلاح صلواتی بود و احتمالاً آقازاده ایشان می رفتند از آن دوغ ها می گرفتند.
    آقای قوچانی می فرمود: از لحاظ توکل احدی را مانند آقای قاضی ندیدم که آنچنان مانند کوه استوار بود که ابداً مسائل مختلف اجتماعی و زندگی خم به ابروی ایشان نمی آورد.

    7. علت این فقر و مشکلات ایشان چه بود؟ آیا مقتضای سلوکشان بود که باید این ها را تحمل می کردند؟
    قبل از مرجعیت آسید ابوالحسن این دو بزرگوار با هم خیلی دوست و رفیق بودند، منزل آقای قاضی شب های پنجشنبه روضه بود و پدر می فرمودند آسید ابوالحسن و آقای قاضی آنقدر با هم رفیق بودند که آسید ابوالحسن شب های پنجشنبه هر هفته به منزلشان می آمد.
    یکروز از روزها در بازار که با هم برخورد می کنند مرحوم آقای قاضی یک مطلبی را به آسید ابوالحسن می گویند که فلانی مرجعیت تام در آینده به شما می رسد. آقای قاضی می فرمودند: وضعیت و مشکلاتی که الان در زندگی من بوجود آمده همه بخاطر شوخی آن روز بود، می فرمودند من بعد از گفتن این قضیه به آسید ابوالحسن به شوخی به ایشان گفتم: آن زمانی که مرجعیت کلی به شما می رسد، ما را یادت نره ها! و الان این وضعیت که می بینید، چوب شوخی آن روز را می خورم!

    8. آیا بعد از وفاتشان هم وضعیت خانواده از لحاظ فقر و مشکلات به این صورت ماند؟
    مرحوم حاج آقا رفیع شریعتمداری رشتی به آقای قاضی خیلی علاقمند بودند، بعد از فوت ایشان نقل می کردند که در خواب دیدم قصر و باغ و بوستانی است در بهشت. سوال کردم این جا مال کیه؟ گفتند: مال کسی است که برای خانواده آقای قاضی خانه خریداری کند. از خواب که بیدار شده بودند در مقام تفحص برآمدند که کدام یک از آن ها منزل ندارند و مشکل دارتر هستند و رفتند و برایشان یک خانه خریداری کردند.

    9. ممکن است در رابطه با جلسات عمومی و خصوصی شان توضیح دهید؟
    اصلاً آقای قاضی گمنام بودند تا اینکه یک جریانی برای یک عرب نجفی در مشهد پیش آمد و از آن جا ایشان به اصطلاح لو رفتند و بعد عده ای دورشان را گرفتند.
    ایشان معمولاً دو جلسه در دو زمان داشتند. یکی نشست قبل از ظهر بود که دو سه ساعت مانده به ظهر می رفتند خدمت ایشان که آن نشست، اختصاصی نبوده و احیاناً افراد متفرقه هم می آمدند و یکی هم جلسه قبل از غروب بوده، یک ساعت، یک ساعت و نیم مانده به غروب و مختص شاگردان خاصه شان بود. آقای قوچانی می فرمودند:
    در طول این چهارده سال هر دو جلسه را ملتزم بودم و جلسه عصر بسیار پربار بود و ملحق می شد به نماز مغرب و عشاء. نماز را در خدمتشان می خواندیم و بعد متفرق می شدیم. آن موقع تعداد این شاگردان حدوداً چهارده پانزده نفر بودند. از جمله:
    مرحوم علامه طباطبائی، آشیخ علی اکبر مرندی، آیت الله بهجت، مرحوم شیخ تقی نوری که خیلی پربار و پخته بودند.

    10. آقای قوچانی درباره حال و هوای جلسات و مطالب آن، فرمایشی نداشتند؟
    مطالب جلسات، مطالب توحیدی و عرفانی بوده. ایشان می فرمودند جلسات عصر آنقدر پربار و قوی بود که وقتی از خدمتشان مرخص می شدیم تا فردا که دوباره می رفتیم اصلاً انگار منگ بودیم و جلسات تأثیر فوق العاده ای در ما داشت.

    11. از مرحوم ابوی درباره احوالات توحیدی ایشان مطلبی نشنیده اید؟
    آن حالات که نه قابل وصف است و نه قابل بیان. فقط یک قضیه ای را آقای قوچانی نقل می کردند که یکی از شاگردان آقای قاضی از من نذر شرعی گرفت که تا زنده هستم و یا او زنده هست این مطلب را برای احدی بیان نکنم. من هم نذر شرعی کردم.
    بعد شروع کرد به بیان سیر مقاماتی که برایش پیش آمده بود و ( البته پدر می فرمودند که من بعد پشیمان شدم که چرا این نذر را کردم، چون گاهی وقت ها نکته ای از دهانم می پرید و شک می کردم که آیا خلاف نذر شده یا نه ) ایشان می فرمود که آن آقا سیر مراحل سلوکیش را گفت و گفت و گفت و می گفت دیگر به آن جایی رسیدم که همه دنبالش هستند. بعد از آن رفتم خدمت آقای قاضی و سیرم را برای ایشان بیان کردم. آقای قاضی فرمودند: تازه پایت را در حرم گذاشتی.

    12. بعضی از بزرگان ایشان را «کوه کتمان» می دانند، آیا در این باره مطلبی از پدر به خاطر دارید؟
    یک نقلی به خاطر دارم و آن اینکه آقا میرزا ابراهیم که از منسوبین خانمشان بودند ظاهراً سر یک قضیه ای از آقا مکدر شده بودند.
    پدر می فرمود یکبار در صحن حرم مطهر نشسته بودیم و این آقا هم بود. بعد ایشان به ما می گوید: چیه شما آن قدر سفت و سخت چسبیدید به دامن این سید، مگه چی دیدید؟ و پدر در جواب می فرماید: ما هم هیچی ندیدیم. ولیکن درک کردیم که او دریایی مواج از توحید و معرفت الهی است.
    آقای قوچانی می فرمود: یکبار تا آخر عمرشان کلمه ای از ایشان صادر نشد که صراحت بر هیچ مقام و منزلی داشته باشد. همیشه می فرمودند: من هیچی ندارم. و البته مرحوم ابوی تصدیق می کردند که هیچی ندارم یعنی از خودشان هیچی ندارند و هر چه دارند از طرف اوست، از خداست. و اگر گاهی اوقات می خواستند مطلبی را در مورد آینده بفرمایند، می فرمودند: خواب دیدم که این طور می شود و مسئله را در پوشش خواب می گفتند، همچنین آقای قوچانی می فرمودند: آقای قاضی در دو سال آخر عمر مطالبی را برای من گفتند و من نمی توانستم آن ها را برای کس دیگری نقل کنم و ما همین قدر متوجه شدیم که ایشان تمام حرکات و سکنات بیست و چهار ساعته ما را آگاه بودند و کنترل می کردند.

    13. یعنی ایشان از شاگردانشان هم کتمان می کردند؟
    بله، و هیچوقت برای احدی، از عوالمشان نمی فرمودند.

    14. آیا آقای قاضی طی الارض داشتند؟

    ایشان دهه آخر ماه رمضان غایب می شدند و هیچ کس هم نمی دانست کجا هستند.
    همین طور پدرم تعریف می کردند که آقای قاضی زیارت کربلا را خیلی ملتزم بودند. یکبار که من قصد داشتم به کربلا مشرف شوم وقتی آمدم گاراژـ قبلاً به ترمینال گاراژ می گفتند ـ که سوار ماشین بشوم دیدم آقای قاضی یک گوشه ای نشسته اند. و هر ماشینی که می آمد جمعیت برای سوار شدن فشار می آورد، چون شلوغ بود.
    من تأدباً پیش ایشان نشستم. بعد آقای قاضی فرمودند: شما جوانید، بلند شو، برو سوار شو. گفتم: پس شما؟! گفتند: شما برو. و با اینکه زیارت کربلا را خیلی ملتزم بودند اما هیچ وقت ایشان را کسی سوار این ماشین ها ندید و آخرش هم نفهمیدیم که چگونه به کربلا آمدند.

    15. آیا نوع نگاه توحیدی آقای قاضی و احترازشان از کرامات و انجام امورات با استفاده از علم جفر و ... در شاگردانشان هم دیده می شد؟
    آقای نجابت نقل می کردند که ما بعد از فوت آقای قاضی شب ها جلسه داشتیم، در آن ایام ما در مشهد بودیم و به ما گفتند شخصی آمده که خیلی فوق العاده، و دارای علوم عجیب و غریب است. علم جفر داشت، رمل اسطرلاب و خیلی از این مسائل بوسیله یکی از دوستان ایشان به جمع ما هدایت شد و دو سه شبی به آن جلسه آمد.
    بعد از دو سه جلسه ایشان خیل شیفته آقای قوچانی شد. بعد یک شب به ایشان گفت که من مدت هاست دنبال کسی می گردم که این علومی را که دارم به او واگذار کنم. چون در آینده نزدیک فوت می کنم و الان که خدا وسیله اش را جور کرده و شما را دیدم می خواهم همه این ها را به شما واگذار کنم. آقای قوچانی فرمودند: من هیچ چیز از این ها را نمی خواهم. این آدم خیلی جا خورد انگار آب سردی روی سرش ریختند که چطور برای مسائل به این مهمی اصلاً ارزش قائل نیستند و دنبال چیز دیگری می گردند.

    16. آیا ممکن است بفرمایید که چرا عموم شاگردان آقای قاضی مجتهد بودند؟

    علتش را ابوی نقل می کردند که آقای قاضی می فرمودند: اصلاً این گونه است که وقتی یک سالک به راه می افتد ممکن است عوالم برزخی برایش منکشف و آشکار شود و آن وقت اگر انسان مجتهد نباشد و بخواهد تقلید کند دچار مشکلات می شود. مثلاً وقتی باطن افراد را تشخیص می دهد یا مسائل دیگر. بنابراین مصر بودند که شاگردانشان به درجه اجتهاد برسند.

    17. آیا شاگردان آقای قاضی هم از لحاظ مادی در مضیقه و فشار بودند؟
    در این رابطه شاگردانشان هم تقریباً همین طور بودند. مثلاً خود مرحوم ابوی نقل می کردند که چون پدر ما در اطراف قوچان زمین داشتند، هر پنج و شش ماهی برای ما پول می فرستاد، اما وقتی روابط ایران و عراق قطع شد، دو سالی پول برای ما نرسید و احدی از علمای نجف شهریه نداشتند و فقط آسید ابوالحسن یک نان عمومی به همه می داد، و ما فقط همان روزی سه نان داشتیم. البته کسبه نجف حق بزرگی به گردن حوزه داشتند چرا که ما طلبه ها از مغازه دارها که جنس می گرفتیم آن ها در دفتر یادداشت می کردند، و تا یکی دو سال هم آن را مطالبه نمی کردند و این کمکی بود برای بقاء حوزه و تقریباً همه اهل علم نجف مبتلا به قرض بودند و زندگیشان همین طور اداره می شد.

    من هم همینطور از کسبه نفت و قند و چای و شربت سکنجبین نسیه می گرفتم. صبح ها چایی درست می کردیم و با نان می خوردیم و ظهر و شب هم فقط شربت سکنجبین. حتی در تابستان پول یخ هم نداشتیم و دو سال این وضعیت ادامه داشت. در آن زمان یک فلس که از یک ریال هم کمتر بود پول در جیب ما نبود و یکبار هم در ذهن ما خطور نیامد که این چه زندگیه؟! و این باز از قدرت روحی آقای قاضی بود که ما را این طور نگه می داشت.

    می فرمودند: ما با آقای بهجت خیلی رفاقت داشتیم، ایشان شب که شام می خوردند تشک می انداختند و می خوابیدند و برای مطالعه و درس چراغ روشن نمی کردند. من می گفتم: لابد می خواهد زودتر بخوابد که دو سه ساعت مانده به اذان صبح بیدار شوند. اما بعد از شش ماه من متوجه شدم که آقای بهجت نفت نداشت که چراغ روشن کند و طوری وانمود می کرد که من متوجه نشوم. چون ایشان از مغازه دارها نسیه نمی گرفت، ولی در تمام این مشکلات خم به ابروی ما نمی آمد.

    18. قبل از اینکه در رابطه رفتار ایشان با شاگردانشان سوال کنیم، آیا ممکن است در رابطه شیوه رفتار ایشان با مردم بفرمایید؟
    زندگی و شیوه رفتار مرحوم قاضی یک نوع دیگر بود که هیچ یک از آقایان نداشتند، یک نوع خاصی بود. اینکه تارک همه چیز باشند، و به هیچ مسئله ای توجه نداشته باشند، نبود، بلکه رویه شان بر این بود که در مردم باشند، معاشرت و برخورد داشته باشند و در اداره شئونات سهیم باشند. با افراد که برخورد می کردند مبادی آداب بودند و احترامات ظاهری را کاملاً حفظ می کردند.

    19. مؤانست و قرابت ایشان با شاگردانشان چگونه بود؟
    ایشان می فرمودند بچه های من، همین ها هستند، شاگردانم بچه های من هستند.

    20. با توجه به اینکه ایشان روحیه شوقی داشتند، آیا در تربیت شاگردان از اذکار استفاده می کردند یا تربیت های ریاضتی هم داشتند؟
    هر دو، بلکه هر سه را داشتند. هم روش اربعینی یا چله، هم دستور خوراکی و ترک حیوانی داشتند و هم معاشرت با خود شخص ایشان، که همان جلسات بود و خیلی پربار بود. خیلی پربار بود.

    21. آیا از مکتومات شاگردانشان به آن ها خبر میدادند؟

    نقل هایی شده، مثلاً مرحوم آملی از لحاظ مادی در نجف خیلی در فشار بودند، از ایران با ایشان مکاتباتی شده بود که تا کی می خواهید آن جا بمانید، بیایید ایران که از وجودتان استفاده کنیم. و قابل ذکر است که معلومات حوزوی و علمی آقای آملی در سطح مراجعی بود که به مرجعیت رسیده بودند و اگر در آینده در نجف می ماند برای فتوی و مرجعیت ایشان انتخاب می شدند. در هر صورت این مکاتبات برای ایشان رسیده بود و شک داشتند که بروند یا نروند. و یک مطلب دیگری هم در ذهنشان بود که شک داشت کارشان درست است یا نه و آن قضیه این بود که گویا یکی از دستورات آقای قاضی به شاگردانشان این بوده که سور مسبّحات را قبل از خواب بخوانند. زمستان بود و ایشان زیر کرسی می نشستند و طبعاً پاهایشان را هم دراز می کردند. بعد شک و تردید افتادند که الان پای من دراز است حتک حرمت قرآن است و یا چون لحاف کشیده شده اشکال ندارد.
    یک مسئله دیگر هم در ذهن ایشان بود و آن اینکه آقای قاضی(ره) وقتی می رفتند وادی السلام، برای زیارت قبور، گاهی نشست های هفت و هشت ساعته داشتند. از ایشان نقل است که می فرمودند: انس من با ارواح مومنین بیشتر از انس من با زنده هاست، و با آن ها رفیق می شوم. آقای آملی این سوال در ذهنشان بود که ایشان چرا آن قدر زیاد به این قبرستان می روند. خودشان نقل می کردند، یک روز که خدمت ایشان شرفیاب شدم، ابتدا به ساکن فرمودند: تلاوت قرآن با آن نحوه دراز کردن پا، از مثل حضرتعالی، مناسب نیست و رفتن به ایران هم برای شما مصلحت نیست. من متعجب شدم و بی اختیار پرسیدم: آقا از کجا متوجه شدید؟! فرمودند: از نشست های طولانی در وادی السلام.

    22. آیا یک چنین نقل هایی در مورد دیگران هم آمده؟
    میرزا آقا ابراهیم هم دو خاطره برای ما نقل کرده بود، ایشان می گفتند: در زمانیکه من جوان بودم و مشغول درس بودم در نجف، در آن زمان شرح لمعه می خواندم که گرفتار شک در مبدأ شدم، اصلاً کی می گوید خدا هست؟! شک کردم و خیلی هم ناراحت بودم. نه جرأت می کردم این حرف را بزنم، می گفتند مرتد شدی، برو! از طرفی هم حالات ناراحتی برایم پیش آمده بود که مثل خوره من را می خورد، نمی گذاشت من از این شک منصرف بشوم. خیلی ناراحت بودم. هر چی این طرف، آن طرف می رفتم، حرم می رفتم، متوسل به حضرت می شدم ... تا اینکه یک روز به ذهنم آمد بروم خدمت مرحوم آقای قاضی، ایشان آشناست. یک روز قبل از ظهر خدمت ایشان رسیدم و عرض کردم: آقا من گرفتارم. فرمودند: برو روایت مطالعه کن. مأیوس شدم، برگشتم حجره و مدرسه. شب که شد گفتم کتاب لمعه که درس امروز بود را مطالعه کنم. اتفاقاً کتابی که مطالعه می کردم در بحث ازدواج و نکاح بود. در حاشیه اش یک چیزهایی بود، مطالبی بود که مبهم بود. رفتم ببینم در حاشیه توضیح چیست. در ضمن آن حاشیه، یک روایتی از امام صادق علیه السلام در رابطه مسئله ازدواج آورده بود که شخصی آمد خدمت حضرت صادق(ع) و راجع به آن مسئله سوال کرد و حضرت پاسخ دادند. من که این را مطالعه کردم و تمام شد، یک دفعه شک من بطور کامل پرید. نشستم خودم را ملامت کردم که تو دیوانه شده بودی این چه شکی بود؟! متوجه شدم این که فرمود برو مطالعه کن، از آن جا بود. خوشحال شدم که یک روایت ولو مربوط به توحید و خداشناسی هم نبود، ولی مساله حل شد.

    خوشحال شدم و بلند شدم شامی درست کردم. وقتی کارم تمام شد خواستم بخوابم، خوابم نبرد. خلاصه سه شبانه روز خواب از سرم پرید. نه شب، نه روز. گفتم این ها مقدمه دیوانگیه. آن فکر اولیه یک جرقه بود، حالا خواب از سر ما پریده و مقدمه جنونه. چه کار کنم؟ باز به ذهنم آمد بروم سراغ ایشان بگویم حالم اینطور است. رفتم تا از در اطاق وارد شدم، گفت: الحمدلله حالتان خوب شده. گفتم الحمدلله شکّم پرید خوابم نمی برد! گفتند: برو بگیر بخواب. برگشتم در حجره خوابیدم. حسابی و راحت. می گفت من این را از ایشان در سن جوانی دیدم.
    یک داستان دیگر آقا میرزا ابراهیم نقل می کند که: یک سفر رفتم زیارت حضرت مسلم در مسجد کوفه، خارج از مسجد با آقای قاضی برخورد کردم، حالا نمی دانم ایشان از مسجد می آمد یا بالعکس. سلام کردم، دست مرا گرفت قدم زنان رفتیم طرف مسجد. آن زمان پشت مسجد هیچ آبادی نبود. دور تا دور نخلستان بود و زمین های پشت مسجد یک مقدار پستی و بلندی داشت. رفتیم روی یک تپه بلند آن جا نشستیم و مشغول شدند به صحبت، که همه در مورد معارف الهی بود. خیلی خوب صحبت می کردند. ناگهان از سوراخ تپه خار و خاشاکی روبرو، یک مار بزرگی آمد بیرون و آمد به طرف من، من حواسم پرت شد، متوجه شدند که من حواسم به فرمایشاتشان نیست و حواسم رفته به مار. از آن طرف خجالت هم می کشیدم.

    ایشان یک نگاهی به مار کردند. فرمودند: بمیر به اذن پروردگار. مار در جایش ایستاد و توقف کرد. ایشان به صحبت هایشان ادامه دادند. بعد بلند شدیم رفتیم به جای طلاقی اول، که حالا ایشان به سمت نجف می رفتند یا به مسجد یا بالعکس، نمیدانم. آن جا خداحافظی کردیم و جدا شدیم بصورتی که دیگر در دید قرار نداشتیم. من دائماً ذهنم پیش آن مار بود. برگشتم رفتم سراغ مار، چوبی برداشتم زدم تو سرش، دیدم مرده. بعد فردا یا پس فردا بازار که می رفتیم. ایشان به من فرمودند: خوب کردی رفتی نگاه کردی!

    23. بخاطر مخالفت هایی که در جو حوزه آن روز نسبت به ایشان وجود داشت آیا شاگردان برای اینکه خدمتشان برسند دچار محدودیت هایی بودند؟

    داستان ها زیاد است. من جریان آقای بهجت را نقل می کنم. آقای بهجت آن جا مشغول دروس حوزوی بودند، بعضی از آقایانی که خدا انشاء الله از آن ها بگذرد، به مرحوم پدر آقای بهجت نامه نوشته بودند که خلاصه پسرتان را فرستادید این جا که درس بخواند، ولی ایشان مشغول مسائل دیگر و مستحبات شده و از درس خواندن بازمانده. پدر هم برای ایشان نامه نوشتند که من راضی نیستم هیچ مستحبی را انجام دهی.
    جریان به این صورت بود که پس از اینکه آقای بهجت خدمت آقای قاضی می رسند، عده ای از فضلای نجف که با ایشان میانه خوبی نداشتند به پدر آقای بهجت نامه می نویسند که پسرت دارد گمراه می شود و نزد فلانی ( مرحوم قاضی ) می رود. پدر هم نامه می نویسد که راضی نیستم بجز واجبات عمل دیگری انجام دهی و راضی نیستم درس آقای قاضی بروی. ایشان خدمت آقای قاضی می روند و کسب تکلیف می کنند. آقای قاضی می فرمایند بروید و از مرجع تقلیدتان سوال کنید. ایشان نزد اسید ابوالحسن می روند و سید می گوید: اطاعت پدر واجب است.
    از این پس آیت الله بهجت سکوت اختیار می کنند و هیچ نمی گویند و این رویه ایشان امتداد پیدا میکند. آیت الله قوچانی فرموده بودند که در ایام سکوت آیت الله بهجت درهایی از ملکوت بروی ایشان باز شده است که مرا ملزم کرده اند که سرّ ایشان را فاش نکنم. با این نامه ایشان خیلی دچار مشکل شدند. یعنی نماز می خواندند بدون یک مستحب و البته گویا در مکاتبات بعدی پدرشان گفته بودند که این مستحبات معمولی عیبی ندارد. بعد هم که به ایران می آیند و ازدواج می کنند و بعد شرایط طوری می شود که نمی توانند به نجف برگردند. آقای قوچانی می گفتند: این آقای بهجت عصمت دارد، معصوم است، چونکه از اول بلوغ موفق شده که خدمت آقای قاضی برسد و کسی که خدمت ایشان می رسید دیگر هیچ معصیت از او سر نمی زد. بعد هم رسیدند به مقاماتی که ...

    24. بعد از رحلتشان آیا به شاگردانشان هم چنین نسبت هایی (مانند صوفی) دادند؟ یا شما درباره مرحوم ابوی چیزی به خاطر دارید؟
    اوه، آن قدر حرف ها درباره ایشان تا آخر عمر زده شد گوششان پر بود از این حرف ها. مرحوم ابوی هم همین طور، با این که تفاوت زیادی هم بین آن ها وجود داشته. من واقعاً اعتقادم بر این است که امام انقلابی که کرد فقط انقلاب ظاهری نبود. این انقلاب عرفانی که در جامعه و کل جهان بوجود آمد، آن سد اسکندری را که امام شکست، آن مسائلی که در جامعه حوزه ها حاکم بود، خیلی مسائلی که این طوری یک مرتبه عوض کرد، از انقلاب رژیمی نظام خیلی پربارتر است و بسیار مهم است. امام خیلی مقوله معنویت در جامعه ایجاد کرد که هیچ کس درک نمی کند.

    25. اگر شاگردانشان از خود کرامتی نشان می دادند چگونه برخورد می کردند؟
    شخصی بود که می آمد خدمت آقای قاضی و دستورالعمل می گرفت. آن شخص می گفت یکی از روزهائیکه آقای قاضی از مسجد سهله بر می گشتند با هم قدم زنان رفتیم طرف شط فرات. ایشان می گفتند یک مقامی پیدا کرده بودم که هر چه می خواستم برایم حاضر می شد. و حتی یک مادر پیری داشتم که یک بار از من ماهی خواست و من هیچ پولی نداشتم. اما همان طور که از کنار نهر فرات رد می شدم یک ماهی از آب بیرون پرید و جلوی پایم افتاد و خلاصه وضعیتم طوری بود که هر چه می خواستم برایم فراهم بود. آن روز آقای قاضی از من سوال کردند که شغل و کارت چیست؟ من جواب ندادم. چند بار این سوال را کردند و من فهمیدم منظوری دارند و جواب دادم که شغلی ندارم و هر چه می خواهم برایم فراهم می شود و همان موقع ایشان این حال را از من گرفتند و من از آن موقع رفتم دنبال شغل و کار.

    26. آیا ممکن است در مورد وصایت آقای قوچانی پس از رحلت آقای قاضی توضیح بفرمایید؟
    مرحوم ابوی نقل می کردند که خدمت آقای قاضی بودم، نوشته ای آوردند، فرمودند: بخوان، من وقتی خواندم دیدم وصیت نامه ای است که ایشان برای خودشان مرقوم فرموده اند. در وسط هایش فرموده بودند که: اما وصی اینجانب در امر طریقت، آقای شیخ عباس مجتهد هاتف قوچانی است. البته می فرمودند از اینکه به من لقب مجتهد داده بودند یعنی گواهی اجتهاد دادند خوشحال شده بودم. بعد به ایشان عرض کردم که: من با دست خالی؟ ولی ایشان جوابی ندادند.

    ایشان مکرر در جلسات این را می فرمودند و من تعجب کردم که چطور مرحوم آقای قاضی علیرغم اینکه در میان شاگردانشان کسانی بودند که خیلی مقامات عالی را طی کرده بودند و با اینکه دست من خالی است من را وصّی خود قرار داده اند. اما بعد از فوت مرحوم ابوی این قضیه را دو نفر برای من نقل کردند یکی مرحوم آقای عبدالحسین معین شیرازی (ره) و یکی هم آقای شیخ صدرالدین حائری، اخوی امام جمعه شیراز. این دو بزرگوار جداگانه این قضیه را نقل کردند که: یک شب خدمت مرحوم آقای انصاری در همدان بودیم، گفتند آن جا صحبت از ابوی شما شد، گفتیم آقای شیخ عباس قوچانی می گویند، من تعجب میکنم که چرا مرحوم آقای قاضی مرا وصی قرار دادند علیرغم اینکه در میان شاگردانشان افراد برجسته ای بودند و من دست خالی. آقای انصاری فرمودند: نکته اش همین جاست که ایشان ادعا ندارند.

    27. آیا شاگردان آقای قاضی بعد از رحلت ایشان متفرق شدند یا جلساتشان را ادامه دادند؟
    آن مجموعه که احیاناً بعضی هم بعداً به آن ها ملحق شدند، خیلی حالات فوق العاده ای داشتند. ظاهراً حداقل هفته ای یک شب دور هم جمع می شدند و احیاناً این جلسه تا اذان صبح طول می کشید و بعد از نماز صبح متفرق می شدند و این جلساتشان خیلی با حال و پر برکت بود.

    28. از حضرت آقای قاضی نقل شده که به کمال توحید نمی توان رسید مگر از طریق ولایت، اگر درباره نگاه ولایتی مرحوم قاضی از ابوی مطلبی شنیدید بفرمایید؟
    من در این زمینه مطلب خاصی نشنیدم ولی ایشان هر روز می رفتند حرم حضرت امیر علیه السلام و زمانی می رفتند که ایشان را کم می دیدند، یعنی حوالی ساعت سه بعد از ظهر و آن زمانی بود که مردم کمتر در حرم بودند و احوالاتشان را خیلی کسی نمی دید.
    دو سال آخر عمرشان هم حالتی برایشان بوجود آمده بود که هر کس منبر می رفت از همان اول که صلی الله علیک یا اباعبدالله که می گفت ( چون اصولاً رسم بوده ) تا آخر منبر این آقا سرشان را می انداخت پایین، اشک ها سرازیر بود. دیگر آن آقا قصه بگوید، صحبت کند، روایت بگوید، مصیبت بخواند، هیچ فرقی نمی کرد.

    29. ظاهرا گریه با صوتی هم داشتند؟
    دیگر آن جا که می فرمودند از اول تا آخر ایشان گریه می کرد. ظاهراً کار ایشان به برکت حضرت سیدالشهداء انجام گرفت و ایشان خیلی این نعمت را شاکر بودند.

    30. در پایان از شما می خواهیم ما را با توصیه ای از سفارشات خاص یا عامشان بهره مند سازید؟
    یکی از دستورات آقای قاضی به شاگردانشان، قرائت هزار مرتبه سوره انا انزلناه بوده در هر شب. و می فرمودند که هر کس توفیق انجام این کار را پیدا کند، شب قدر را درک می کند.سفارشات عام آقای قاضی مختلف بوده، مثلاً یک از آقایان تعریف می کردند یک بار مهمانی بر یکی از رفقای مرحوم ابویشان، که از مدرسین نجف بود وارد می شود. آقایی بوده که دنبال مسائل این چنینی بوده، می گفت این آقای میهمان، خدمت مرحوم قاضی رسید. بعداً آن آقای میزبان از ابوی من سوال کرده بود که ایشان که خدمت آقای قاضی رسیده بودند،
    آقای قاضی چه دستوری به ایشان دادند؟ ابوی جواب دادند که آقای قاضی به ایشان گفتند: مقید باشید که نمازتان را اول وقت بخوانید. آقای میزبان گفت: سبحان الله عجب سفارشی به ایشان کرده. چرا که این آقا چند روزی که حجره من میهمان بود، نوعاً نمازش را آخر وقت می خواند. خیلی سهل انگاربود در نماز. نماز مغرب و عشایش را دیر می خواند. نماز ظهر و عصرش را آخر وقت می خواند... گفت عجب سفارشی کرده، عجب سفارش قشنگی.
    والسلام

    ماخذ : کتاب اسوه عارفان و کتاب عطش

علامه حسن زاده آملی

شهید خرازی

علامه سید علی قاضی

شهید همت

شهید زین الدین

شهید آوینی

عارفین

زمان ما را با خود برده است و شهدا مانده اند و آنان به حقیقت عارفین واقعی بوده اند

ساخت وبلاگ تالار اسپیس فریم اجاره اسپیس خرید آنتی ویروس نمای چوبی ترموود فنلاندی روف گاردن باغ تالار عروسی فلاورباکس گلچین کلاه کاسکت تجهیزات نمازخانه مجله مثبت زندگی سبد پلاستیکی خرید وسایل شهربازی تولید کننده دیگ بخار تجهیزات آشپزخانه صنعتی پارچه برزنت مجله زندگی بهتر تعمیر ماشین شارژی نوار خطر خرید نایلون حبابدار نایلون حبابدار خرید استند فلزی خرید نظم دهنده لباس خرید بک لینک خرید آنتی ویروس
بستن تبلیغات [X]