حجتالاسلاموالمسلمین محسن قرائتی گفت: ما آخوندها را خیلی سخت میشود گریاند؛ اما یکی از رزمندگان خاطرهای تعریف کرد که اشک من را در آورد.
حجتالاسلاموالمسلمین قرائتی به بیان خاطرهای از زبان یک رزمنده ۸ سال دفاع مقدس پرداخت که متن آن در ادامه آمده است:در یکی از عملیاتها که شب انجام میشد قرار بود از جایی عبور کنیم که مینگذاری شده بود...؛ مجبور بودیم از اونجا رد بشیم چارهای جز این نداشتیم.گفتیم کی داوطلب میشه راه رو باز کنه تا بتونیم عبور کنیم؟ چندتا از رزمندهها داوطلب شدند تا راه رو باز کنند...وقتی میخواستند راه باز کنند میدونستند که زنده نمیمونند. چون با انفجار هر مین دست، پا، سر، بدن یک جا متلاشی میشود!داوطلبها پشت سر هم راه افتادن برای باز کردن راه... صدای مین میآمد. همین زمان متوجه شدم یکی داره بر میگرده!
گفتم شاید ترسیده! بالاخره جان انسان عزیز است و همین باعث شده بترسد و این رزمنده برگرده...؛ گفتم خودمو نشون ندم شاید ببینه خجالت بکشه!بعد چند دقیقه متوجه شدم یکی داره میره به سمت محل مینگذاری شده... رفتم طرفش و گفتم وایسا کجا میری؟ گفت دارم میرم میدان مینگذاری شده دیگه!گفتم تو جزو کسانی بودی که داوطلب شده بودند؛ چرا برگشتی و الان داری دوباره به طرف میدان مین میری؟!رزمنده گفت: آخه پوتینم نو بود؛ خواستم اونو در بیارم با جوراب برم و بیتالمال حیف و میل نشود. اون پوتین بمونه یکی دیگه ازش استفاده کنه... .
روایت
آقا مهدی فرمانده گروهانمان درست و حسابی ما را روحیه داد و به عملیاتی که میرفتیم
توجیه همان کرد. همان شب زدیم به قلب دشمن و تخته گاز جلو رفتیم.
صبح کله سحر بود و من نزدیک سنگر آقا مهدی بودم که ناغافل خمپاره ای صوت کشان
و بدون اجازه آمد و زرتی خورد رو خاکریز.
زمین و زمان به هم ریخت و موج انفجار مرا بلند کرد ومثل هندوانه کوبید زمین.
نعره زدم"یا مهدی"
یکهو دیدم صدای خفه ای از زیرم می گوید:
"خانه خراب بلند شو تو که مهدی رو کشتی"
ازجاجستم خاکها را کنار زدم .آقا مهدی داشت زیر آوار می خندید خودم هم خنده ام گرفت
محسن بعد از معاینه از دکتر پرسید :
" آقای دکتر مجرای اشک چشمم سالمه .. ؟
میتونم دوباره با این چشم گریه کنم ؟ "
دکتر پرسید :
" برای چی این سوال رو میپرسی پسر جون .. ؟ "
محسن گفت :
" چشمی که برای امام حسین ' علیه السلام ' گریه نکنه به درد من نمیخوره .. "
شهید محسن درودی
با غیظ نگاهش کردم و گفتم :
" اخوی ! به کارت برس "
گفت :
" مگه غیر اینه ؟ ما داریم اینجا عرق میریزیم تو این گرما ، آقای فرمانده لشکر نشسته ان تو سنگر فرماندهی ، هی دستور میدن "
تحملم تموم شد ، داد زدم گفتم :
" من خودم بلدم قایق برونم . گفته باشم ، یه کم دیگه حرف بزنی ، همین جا پرتت میکنم توی آب ، با همین یه دستت تا اون ور اروند شنا کنی . اصلا ببینم تو تا حالا حسین خرازی رو دیدی که پشت سرش لغز میخونی ؟ "
خندید و گفت :
" مگه تو دیدی ؟ "
پرچم،پیشونی بند، انگشتر، چفیه، بی سیم روی کولش،
خیلی بانمک شده بود.
گفتم: چیه؟ خودت رو مثل عَلَم درست کردی! می دادی پشت لباست هم برات شعار بنویسن ديگه.
پشت لباسش رو نشون داد:
"جگر شیر نداری، سفر عشق مرو"
گفتم: بی سیم چی لازم دارم، ولی تو رو نمی برم. هم سنّت کمه، هم برادرت شهید شده.
محكم پاشو گذاشت رو کاپوت تویوتا و گفت: باشه،نمیام.
ولی فردای قیامت شکایتت را به #حضرت_زهرا (سلام الله علیها) می کنم.
می تونی جواب بدی؟
گفتم: برو سوار شو.
گفتم: بی سیم چی!!
بچه ها گفتن: نمی دونیم کجاست. نیست.
به شوخی گفتم: نگفتم بچه ست؛ گم میشه! حالا باید کلی بگردیم پیداش کنیم.
بعد از عملیات داشتیم شهدا رو جمع می کردیم. بعضی ها فقط یک گلوله یا ترکش ریز خورده بودند..
ولى یکی هم بود که #ترکش سرش رو برده بود!
برش گردوندم.
پشت لباسش رو دیدم!
"جگر شیر نداری، سفرعشق مرو"
بسم رب الشهدا🌹
💞 قرار عاشقی💞
سلام دوستان✋
روزتون بخیر و خوشی✨
مجری نداریمااااا خودم تنهام
یه کوچولو از خودم میگم تا باهام بیشتر آشناشین🌹
من 21رمضان سال 46 تو ساری به دنیا اومدم.🍁🍃
تو دوره ی جوونیم تو بسیج فعالیت میکردم،
بخاطر فعالیتمم بهم1500 تومن💵💵 حقوق می دادند.
راستیتش منم این حقوقو صرف جبهه و حمایت از رزمنده ها می کردم، چون جبهه واجب تر بود.
کلا آدم قانعی بودم، گله و شکایتم تو کارم نبود بععلههههههههههه ...
بچه شیعه باس اینجوری باشه🌹
به نماز شبم خیلی اهمیت میدادم.✨
خلاصه جنگ شد و مام خیلی دلمون میخواست بریم جبهه اما مگه مادر ما راضی می شد؟؟
نمی شد که نمی شد، میگفت توکه سنی نداری کجا می خواای بری؟؟؟
حقم داشت من اون موقع 15 سالم بود بعدشم یه دونه پسر خونواده م بودیمااا،
اما من خعلی دلم میخواست برم..آخرشم مامانمون راضی شد برم✊
اما شرط گذاشت شرطش این بود که دوست نداره که من خودمو مفت به کشتن بدم،
ینی تا اونجا که خون تو رگم هست از ناموسمو کشورم دفاع کنم.✨✨
تو این 6سالی که جبهه بودم همیشه اولو وسط و اخر عملیات مجروح میشدمانگار بدنمون اهن ربا داشت
دوستام به شوخی بهم میگفتن ماباهات تو عملیاتا نمیایم..اخه تو اهن ربا داری ماها کشته میشیم
بعد مجروحیتم لباس سفید می پوشیدم چون اعتقاد داشتم شهدا زنده اند،
همیشه ام به خواهرام می گفتم وقتی شهید شدم لباس سفید بپوشن.✨
من تو جبهه تو اطلاعات عملیات به عنوان غواص فعالیت می کردم.
تو اخرین عملیاتم شب21 رمضان سال67بود از ناحیه گردن مجروح شدم به شهید شدم.✨✨
اره ما راز 21 رو با خودمون بردیم.
درست متوجه شدین من سید علی ام، سیدعلی دوامی😊🌹
من با لباس غواصی👇🏻👇🏻
از مراسم تشییع پیکرم میخوام بگم براتون❤️
سفره عقد برام پهن کردن، رو نون سنگک سفره عقد که مینوشتن پیوندتان مبارک،
برام نوشتن شهادتت مبارک✨منو کنار سفره دامادیم خوابوندنو مداحم مداحی می کرد،
راستیتش خیلی راضی بودمو هین موقع لبخند نشست رو لبام..عکسشم هستاااااا
ایام فتنه 88 بود،رفتم تو خواب یکی از اشناها بهش گفتم این امانتیو بده به فلانی،
بهم گفت چرا خودت بهش نمیدی؟؟؟؟
تهران شلوغ شده با بچه ها می ریم تهران✋
داداشیا و آبجیااا من اومدم بهتون بگم👇👇
داداشیااا حسین وار راه ما شهدا رو ادامه بدین✨✨
آبجیای گلم 🌹🌹زینب وار زندگی کنینو با حفظ حجابتون مشت محکمی به دهان استکبار بزنین.👊👊
اینم کلبه درویشی ما...خوشحال میشم بیاین👇👇
شادی روح منو دوستای شهیدم صلوات✨✨
ما رفتیم..یاعلی✋🌹
توی سنگر هر کس مسئول کاری بود .
یک بار خمپاره ای آمد و خورد کنار سنگر
به خودمان که آمدیم ، دیدیم رسول پای راستش را با چفیه بسته است.
نمیتوانست درست راه برود . از آن به بعد کارهای رسول را هم بقیه بچه ها انجام دادند ..
کم کم بچه ها به رسول شک کردند ، یک شب چفیه را از پای راستش باز کردند و بستند به پای چپش .
صبح بلند شد ، راه افتاد ، پای چپش لنگید !
سنگر از خنده بچه ها رفت روی هوا !!
تا میخورد زدنش و مجبورش کردن تا یه هفته کارای سنگر رو انجام بده .
خیلی شوخ بود ، همیشه به بچه ها روحیه می داد ، اصلا بدون رسول خوش نمی گذشت ..
شهید رسول خالقی
چه میشود روزی سوریه امن و امان شود
و کاروان راهیان نور
مثل شلمچه و فکه به سمت حلب و دمشق راه بیوفتد
فکرش را بکن....
راه میروی و راوي ميگويد
اینجا قتلگاه شهیدرسول خلیلی است...
یا اینجا را که میبینی همان جایی است
که مهدی عزیزی را دوره کردند
وشروع کردند از پایش زدند تا....شهید شد
یا مثلا اینجا همان جایی است که شهید حیدری نمازجماعت میخواند...
شهید بیضایی بالای همین صخره
رصد میکرد نیروها را و كمين خورد...
شهید شهریاری را که میشناسید
همینجا بالهجه آذری براي بچه ها مداحی میکرد.....
یا شهید مرادی آخرین لحظات زندگیش را اینجا در خون خودش غلتیده بود...
خدا بیامرزد شهید اسکندری را
همینجا سرش بالای نیزه رفت....
و شهید جهاد مغنیه در این دشت با یارانش پر کشید...
عجيب حال و هوايي میشود!
کاروان راهیان نور مدافعین حرم...
شهید سید مرتضی آوینی
1)الهی اگر جز سوختگان را به ضیافت عنداللهی نمیخوانی، ما را بسوز آنچنان که هیچکس را آنگونه نسوخته باشی.
2)شهادت پایان نیست، آغاز است، تولدی دیگر است در جهانی فراتر از آنکه عقل زمینی به ساحت قدس آن راه یابد. تولد ستارهای است که پرتو نورش عرصه زمان را در مینوردد و زمین را به نور ربالارباب اشراق میبخشد.
3)شهادت قلبی است که خون حیات را در شریانهای سپاه حق میدواند و آن را زنده نگه میدارد.
4)شهادت، جانمایه انقلاب اسلامی است و قوام و حیات نهضت ما در خون شهید است.
5)شهید منتظر مرگ نمیماند، این اوست که مرگ را برمیگزیند. شهید پیش از آنکه مرگ ناخواسته به سراغ او بیاید، به اختیار خویش میمیرد و لذت زیستن را نیز هم او می یابد نه آن کس که دغدغه مرگ حتی آنی به خود او وانمیگذاردش و خود را به ریسمان پوسیده غفلت میآمیزد.
6)شهادت مزد خوبان است.
تو جبهه قسمت تعمیرگاه کار میکردم چون هوای جنوب خیلی گرم بود صبح زود تاظهر کار میکردیم ظهر هم میرفتیم استراحت.
یه روز ظهر تو هوای گرم یه بسیجی جوانی اومد گفت:
اخوی خداخیرت بده ماعملیات داریم ماشین مارو درست کن برم.
گفتم مردحسابی الان ظهره خسته م برو فردا صبح بیا
باارامش گفت:اخوی ما عملیات داریم از عملیات میمونیم
منم صدامو تند کردم گفتم برادر من از صبح دارم کار میکنم خسته یم نمیتونم خودم یه ماهه لباس دارم هنوز وقت نکرده م بشورم
گفت:بیا یه کاری کنیم من لباسای شمارو بشورم شماهم ماشین منو درست کن
منم برا رو کم کنی رفتم هر چی لباس بود مال بچه هارو هم برداشتم گذاشتم جلو تانکر گفتم بیابشور ایشون هم ارام بادقت لباسارو میشست منم برا اینکه لباسارو تموم کنه کار تعمیررو لفت دادم بعد تموم شدن لباسا اومد گفت:
اخوی ماشین مادرست شد؟
ماشین رو تحویل دادم داشت از محوطه خارج میشد که با مسؤولمون برخورد کرد بعد پیاده شد وروبوسی کردن وهم دیگه رو بغل کردن
اومدم داخل سنگر به بچه ها گفتم:این اقا از فامیلای حاجی هست حاجی بفهمه پوستمونو میکنه
حاجی اومد داخل سفره رو انداختیم داشتیم غذا میخوردیم حاجی فهمید که داریم یه چیزی رو پنهان میکنیم پرسید:چی شده؟
گفتم:حاجی اونی که الان اومده فامیلتون بودن؟
حاجی گفت:چطور نشناختین؟ایشون مهدی باکری فرمانده لشکر بودن😳
راوی که این خاطره رو تعریف میکرد بغض میکنه واشکش جاری میشه نمیدانم یا از کارش پشیمانه یاشایدهم دلش برا اون روزا تنگ شده
راوی:اقای رضا رمضانی
کتاب خداحافظ سردار