باید برای رفتن آماده می شد!
دستانش را بستند
در گودال دراز کشیده بود،آرام آرام خاک را می ریختند
وزن خاک زیاد بود،سنگین شد،اما بازهم نفس می کشید
کمتر از چند دقیقه با رجعتی عاشقانه فاصله داشت
نمی دانست قرار است سالها پیکرش دست بسته زیر خاک بماند.
با خودش فکر می کرد!،نگران مادرش بود مبادا زمانی بشنود پسرش،نور چشمانش دست بسته اسیرخاک شده
دلش نمی خواست مادرش از این راز باخبر شود
مفقودالاثری دردش کمتراز این تراژدی غمناک است اما باید تحمل کرد
شاید 175 نفر باهم لحظه آخر دعا کرده بودند تا وقتی مادرشان زنده است،این خبر جایی درز نکند!
خاک تا گردن رسیده بود،نفس کشیدن سخت شده بود،غرورش اجازه نمی داد به این مرگ تن دهد،آرام آرام خاک روی صورت رسید
نفسش را حبس کرد تا بتواند بیشتر زنده بماند،شاید دنبال راهی می گشت تا بتواند باقی همرزمان را نجات دهد،اما...
به کشورش فکر می کرد،به اینکه آیا برادری اش را ثابت کرده؟!
به اینکه آیا از ایرانَش حفاظت کرده؟
تمام صورتش پوشیده از خاک بود،نفسِ آخر...
روحشان شاد
با رفتن و پیدا شدنشان قلبمان به درد آمد و ناخودآگاه اشکی بر گونه لغزید
چه شیرمردانی را تقدیم جنگ کرده ایم
علامه جعفری می گوید :فردی برای من تعریف میکرد که: تو یکی از زیارتها که مشهد رفته بودم به امام رضا گفتم "یا امام رضا، دلم میخواد تو این سفر خودمو از نظر تو بشناسم که چه جوری منو می بینی...
نشونه شم این باشه که تا وارد صحن شدم ، از اولین حرف اولین کسی که با من حرف می زنه من پیامتو بگیرم."
وارد صحن که شدم خانوممو گم کردم ، اینور بگرد،اونور بگرد،یه دفعه دیدم داره میره .خودمو رسوندم بهش و از پشت سر زدم بهش که کجایی؟
روشو که برگردوند دیدم خانم من نیست.!
بلافاصله بهم گفت :*خیلی خری*...!
حالا منم مات و مبهوت که امام رضا عجب رک حرف میزنه؛ خانمه که دید انگار دست بردار نیستم و دارم نگاش میکنم گفتش:
نه فقط خودت، بلکه پدر و مادر و جد و آبادت هم خرن...!
علامه میگوید این داستان را برای مطهری تعریف کردم تا بيست دقیقه می خندید.😀😀😀😀😀
دلتنگ شهدام..
قصه ی دلتنگی من نمی دانم کی به پایان خواهد رسید...
این روزها دلم برایتان بیشتر تنگ می شود
این روزها دلم برای آسمان هم بیشتر تنگ می شود...
مرغ دل من مدام در آسمان یادتان پرواز می کند
و گِرد بام شما بال و پر می زند...
اسیر شما شده... آب و دانه اش داده اید و نمک گیرش کرده اید...
دلی که اسیر شود ، دیگر اختیارش دست خودش نیست
دلم را بدجور اسیر کرده اید... بدجور...
من از خورشید نگاه شما نور می گیرم...
از ماه روی شما روشن می شوم...
و از شبنم چشم هایتان سیراب می گردم...
قصه ی دل من و شما ، قصه ای تمام نشدنی است...
قصه ای که همیشه گفتنی است... همیشه شنیدنی است...
بیایید پایان این قصه را خودتان رقم بزنید
پایان این قصه باید مثل همه ی قصه ها شیرین باشد
کلاغ این قصه باید به لانه اش برسد...
و مرغ دل من به آشیانه ش... به آسمان...
من از شما یک آسمان می خواهم به وسعت نگاهِ مهربانتان...
سهم من از این دنیا تنها باید همین آسمان باشد...
می شود مرا هم آسمانی کنید...؟
صحبت عاشق و معشوق شنیدنی است. عاشقی که در فراق معشوق میسوزد، چنان لب به زمزمه میگشاید که هر بینندهای را به حیرت وامیدارد. تاریکی شب و سرزمین خاموش جنوب، محلی مناسب برای نجواهای شبانه شهید زین الدین بود. او عاشق دل سوختهای بود که میگفت: انشاءاللّه که خداوند ما را دمی به خودمان وامگذارد تا بتوانیم این راه خونبار حسین را به پایان برسانیم. خدایا، سعادت ابدی را نصیب ما بگردان. بارالها، چه در پیروزی و چه در شکست، قلبهای ما متوجه توست، خدایا، این قلبهای شیفته خودت را از بلایا و خبائث دنیایی پاک بگردان.
خدایا، این جانِ ناقابل را از ما قبول فرما و در عوضِ آن، اسلام را پیروز کن و به آبروی فاطمه زهرا علیهاالسلام از گناهان ما درگذر.
یا زهـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرا
اتل متل راحله
اخموی بی حوصله
مامان چرا گفت بگیر
از پدرت فاصله.....
دلش هزار تا راه رفت
بابا خسته ی کاره؟
مامان چرا اینو گفت؟
بابا دوستش نداره؟
باید اینو بپرسه
اگه خسته ی کاره
پس چرا بعضی وقتا
تا نیمه شب بیداره؟
نشونه ی بیداریش
سرفه های بلنده
شش ماه پیش تا حالا
بغض می کنه؛ می خنده
شاید اونو نمی خواد
اگه دوستش نداره
پس چرا روی تختش
عکس اونو می ذاره؟
با چشمای مریضش
عکسو نگا میکنه
قربون قدش می ره
بابا؛بابا می کنه
با دست پر تاولش
آلبومی رو که داره
از کنار پنجره
ور می داره میاره
با دیده ی پر از اشک
آلبمو وا میکنه
رفقای جبهه رو
همش صدا می کنه
آلبوم عکس بابا
پر از عکس دوستاشه
عکسی هم از راحله ست
تو بغل باباشه
با دیدن اون عکسا
زنده می شه می میره
با یاد اون قدیما
بابا زبون می گیره
قربون اون موقع ها
قربون اون صفاتون
دست منم بگیرین
دلم تنگه براتون
از اون وقتی که بابا
دچار این مرض شد
مامان چقدر پیر شده
بابا چقدر عوض شد
مامان گفته تو نماز
واسه بابات دعا کن
دستاتو بالا ببر
تقاضای شفا کن
دیشب توی نمازش
واسه ی باباش دعا کرد
دستاشو بالا برد و
تقاضای شفا کرد
نماز چون تموم شد
دعا به آخر رسید
صدای گریه های
مامان تو خونه پیچید!
دخترکم کجایی؟
عمر بابات سر اومد
وقت یتیم داری و
غربت مادر اومد
دخترکم کجایی؟
بابات شفا گرفته
رفیقاشو دیده و
ما رو گذاشته رفته
آی قصه؛ قصه؛ قصه
یه دستمال نشسته
خون سرفه ی بابا
رو این پارچه نشسته
بعد شهادت اون
پارچه مال راحله ست
دختری که در پی
شکست یک فاصله ست
کنار اسم بابا
زائر کربلایی
یه چیز دیگم نوشتن
شهید شیمیایی
عملیات فاو بود و بمبارانهای شدید عراقیها. در یكی از این بمبارانها، حاج یدالله كلهر نیز بشدت زخمی شد. او را به بیمارستان گلستان اهواز منتقل كردند. جراحتهای ایشان خیلی شدید بود؛ به طوری كه بناچار تن مجروحش را به تهران انتقال دادند. در بیمارستان، وقتی پرستاران حاج یدالله را دیدند كه از لبهایش نیز خون جاری است، پرسیدند آیا به لبهایش هم تركش خورده است؟
آنان نمیدانستند كه شهید كلهر از شدت دردهایش، دندان به لب میگرفت تا مبادا حتی یك بار نالهای سر دهد؛ او فریاد خود را فرو میخورد و این چنین درد را پاسخ میگفت.
شهید یدالله کلهر
کتاب آشنا با موج، ص51
ﺩﺭ ﻟﺸــﮕـــﺮ 27 ﻣﺤﻤـــﺪ ﺭﺳـــﻮﻝ ﺍﻟﻠــﻪ 'ﺹ'
ﺑـــﺮﺍﺩﺭﯼ ﺑـــﻮﺩ
ﮐـــﻪ ﻋـــﺎﺩﺕ ﺩﺍﺷـــﺖ
ﭘﯿﺸـــﺎﻧﯽ ﺷﻬـــﺪﺍ ﺭﺍ ﺑﺒـــﻮﺳــﺪ !
ﻭﻗـﺘــﯽ ﺧــﻮﺩﺵ ﺷﻬﯿــﺪ ﺷــﺪ
ﺑﭽـــﻪ ﻫــﺎ ﺗﺼﻤﯿــﻢ ﮔﺮﻓﺘﻨـــﺪ
ﺑـــﻪ ﺗﻼﻓــﯽِ ﺁﻥ ﻫﻤــﻪ ﻣﺤﺒـﺖ ،
ﭘﯿﺸـــﺎﻧﯽ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻏـــﺮﻕِ ﺑــﻮﺳــﻪ ﮐﻨﻨـــﺪ .
ﭘﺎﺭﭼـــﻪ ﺭﺍ ﮐـــﻪ ﮐﻨـــﺎﺭ ﺯﺩﻧـــﺪ ،
ﺟﻨـــﺎﺯﻩ ﯼ ﺑـــﯽ ﺳـــﺮ ﺍﻭ
ﺩﻝ ﻫﻤـــﻪ ﺷﺎﻥ ﺭﺍ ﺁﺗـــﺶ ﺯﺩ.
.🍁🍁🍁
او شهید همت بود
ﻋﻘﯿﻠﯽ ﺍﻣﯿﺮ ﺍﺭﺗﺶ ﺑﻪ ﺣﺎﺝ ﻫﻤﺖ ﮔﻔﺖ :
« ﻣﻦ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺑﺪﺟﻮﺭ ﺩﻟﺨﻮﺭﻡ «!
ﺣﺎﺝ ﻫﻤﺖ ﮔﻔﺖ : « ﺑﻔﺮﻣﺎﯾﯿﺪ ﭼﻪ ﺩﻟﺨﻮﺭﯼ ﺩﺍﺭﯾﺪ؟ »
ﮔﻔﺖ : « ﺣﺎﺟﯽ ﺷﻤﺎ ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭ ﭘﺎﺳﮕﺎﻫﺎﯼ ﺍﺭﺗﺶ ﺭﺩ ﻣﯽ ﺷﯽ ﯾﻪ ﺩﺳﺖ
ﺗﮑﻮﻥ ﻣﯿﺪﯼ ﻭ ﺑﺎ ﺳﺮﻋﺖ ﻣﯽ ﺭﯼ
ﻭﻟﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭ ﺑﺴﯿﺠﯿﺎﯼ ﺧﻮﺩﺗﻮﻥ ﺭﺩ ﻣﯽ ﺷﯽ ﻫﻨﻮﺯ ﯾﻪ ﮐﯿﻠﻮﻣﺘﺮ ﻣﻮﻧﺪﻩ
ﺍﻭﻝ ﭼﺮﺍﻍ ﻣﯿﺰﻧﯽ،
ﺑﻌﺪ ﺑﻮﻕ ﻣﯿﺰﻧﯽ،
ﺑﻌﺪ ﺁﺭﻭﻡ ﺁﺭﻭﻡ ﺳﺮﻋﺘﻮ ﮐﻢ ﻣﯿﮑﻨﯽ،
ﺑﻌﺪ ۲۰ ﻣﺘﺮ ﻣﻮﻧﺪﻩ ﺑﻪ ﺩﮊﺑﺎﻧﯽ ﺑﺴﯿﺠﯿﺎ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﻣﯿﺸﯽ، ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻣﯿﺰﻧﯽ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ
ﺩﺳﺖ ﺗﮑﻮﻥ ﻣﯿﺪﯼ
ﺑﻌﺪ ﺳﻮﺍﺭ ﻣﯿﺸﯽ ﻭ ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭ ﺩﮊﺑﺎﻧﯽ ﺭﺩ ﻣﯿﺸﯽ !!!!
ﻫﻤﻪ ﯼ ﻣﺎ ﺍﺯﯾﻦ ﺗﺒﻌﯿﺾ ﺑﯿﻦ ﺍﺭﺗﺸﯿﺎ ﻭ ﺑﺴﯿﺠﯿﺎ ﺩﻟﺨﻮﺭﯾﻢ ....»
ﺣﺎﺝ ﻫﻤﺖ ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﮔﻔﺖ :
« ﺍﺻﻞ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺍﯾﻨﻪ ﮐﻪ ﺩﮊﺑﺎﻧﯿﺎﯼ ﺍﺭﺗﺸﯽ ﭼﻨﺪ ﻣﺎﻩ ﺁﻣﻮﺯﺵ ﺗﺨﺼﺼﯽ ﺩﯾﺪﻥ ...
ﺍﮔﻪ ﯾﻪ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺍﺯ ﺩﮊﺑﺎﻧﯽ ﺭﺩ ﺑﺸﻪ ﻭ ﺑﻬﺶ ﻣﺸﮑﻮﮎ ﺑﺸﻦ، ﺍﺯ ﺩﻭﺭ ﻋﻼﻣﺖ ﻣﯿﺪﻥ
ﺑﻌﺪ ﺗﯿﺮ ﻫﻮﺍﯾﯽ ﻣﯿﺰﻧﻦ ...
ﺁﺧﺮ ﮐﺎﺭ ﺍﮔﻪ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺑﺪﻭﻥ ﺗﻮﺟﻪ ﺍﺯ ﺩﮊﺑﺎﻧﯽ ﺭﺩ ﺑﺸﻪ ﺑﻪ ﻻﺳﺘﯿﮏ ﻣﺎﺷﯿﻦ
ﺷﻠﯿﮏ ﻣﯽ ﮐﻨﻦ .
ﻭﻟﯽ ﺍﯾﻦ ﺑﺴﯿﺠﯿﺎ ﮐﻪ ﺗﻮ ﻣﯿﮕﯽ ﺍﮔﻪ ﻣﺸﮑﻮﮎ ﺑﺸﻦ ﺍﻭﻝ ﺭﮔﺒﺎﺭ ﻣﯿﺒﻨﺪﻥ ...
ﺗﺎﺯﻩ ﺑﻌﺪ ﮐﻪ ﯾﺎﺩﺷﻮﻥ ﻣﯿﻔﺘﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺍﯾﺴﺖ ﺑﺪﻥ ﯾﻪ ﺧﺸﺎﺑﻮ ﺧﺎﻟﯽ ﻣﯿﮑﻨﻦ ﺗﺎ ﭘﺪﺭ
ﺻﺎﺣﺐ ﺑﭽﻪ ﺩﺭ ﺑﯿﺎﺩ ...
ﺑﻌﺪ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﺗﯿﺮ ﻫﻮﺍﯾﯽ ﺷﻠﯿﮏ ﻣﯿﮑﻨﻦ ﻭ ﺁﺧﺮﺵ ﮐﻪ ﻓﺎﺗﺤﻪ ﯼ ﻃﺮﻑ ﺧﻮﻧﺪﻩ
ﺷﺪ ﺩﺍﺩ ﻣﯿﺰﻧﻦ ﺍﯾﺴﺖ «!!!
ﺗﺎ ﺣﺎﺟﯽ ﺍﯾﻨﻮ ﮔﻔﺖ ﻗﺮﺍﺭﮔﺎﻩ ﻣﺜﻞ ﺑﻤﺐ ﻣﻨﻔﺠﺮ ﺷﺪ !.... .
شهید همت