-
زد روی شانه امـ
گفت: چه طوری پهلوون؟
شنیدمـ چاق شدی، قبراق شدی.
گفتـمـ: پس چی حاجی؟
ببین. آستینمـ رو زدمـ بالا.
دستمـ رو مشت کردمـ، آوردمـ روی شونم.ـ
گفت: حالا بازو تو به رخ من می کشی؟
خمـ شد. بند پوتین هاشو باز کرد.
گفت: ببینمـ دستای کی بهتر کار می کنه؟
باید با یهدست بند پوتینت رو ببندی، هردو تا شو.
گفتـمـ: این که چیزی نیس.
بند پوتین هامو باز کردمـ.
گفت: یک ، دو ، سه ...حالا.
تند تند بند پوتینمـ رو میبستمـ
اون یکی رو میخواستـمـ ببندمـ که گفت:کاری نداری با ما؟ سرمـ رو بالا آوردمـ، نگاهش کردمـ
خندید وگفت: یاعلی!
رفت.
میخواست غرورمـ نشکنه...
شهید حسین خرازی❤