-
يكي از شب ها مريض و كسل در سنگر خوابيده بودم، در عالم خواب شهيد قراقي وارد سنگر شد، سلام كردم. او تيز نگاهم كرد، لباسش تميز و مرتب و اتو كشيده بود و بوي عطرش فضاي سنگر را بسيار معطر كرده بود. عطري كه تاكنون به مشامم نخورده بود.
جلويش بلند شدم و دست در گردن يكديگر انداختيم و تأثر خودم را از فراق او ابراز كردم. او مرا دلداري داد و گفت: چرا خوابيدي؟ بلند شو برو ببين بيرون چه خبر است؟ يك هوايي بخور تا حالت خوب شود. در حالي كه اشك مي ريختيم نتوانستم حتي يك كلمه با احمد صحبت كنم. ناگاه با صداي زنگ تلفن از خواب پريدم، متوجه شدم از شدت گريه تمام صورتم خيس شده است.
از سنگر بيرون رفتم و چند متري دورتر قدم زدم، ديگر هيچ اثر كسالت و مريضي در من وجود نداشت. مجدداً به سنگر بازگشتم، يكي از برادران تداركات وارد سنگر شد و گفت: سنگر شما چه بوي عطر عجيبي دارد! چه عطري زدي آقاي كريمي؟ چيزي نگفتم، ولي فهميدم بوي فضاي سنگر عطر حضور شهيد قراقي است كه استشمام آن مرا هم شفا بخشيده است.
راوي : محمدامير كريمي زاده _ دوست و همرزم شهيد