-
باید برای رفتن آماده می شد!
دستانش را بستند
در گودال دراز کشیده بود،آرام آرام خاک را می ریختند
وزن خاک زیاد بود،سنگین شد،اما بازهم نفس می کشید
کمتر از چند دقیقه با رجعتی عاشقانه فاصله داشت
نمی دانست قرار است سالها پیکرش دست بسته زیر خاک بماند.
با خودش فکر می کرد!،نگران مادرش بود مبادا زمانی بشنود پسرش،نور چشمانش دست بسته اسیرخاک شده
دلش نمی خواست مادرش از این راز باخبر شود
مفقودالاثری دردش کمتراز این تراژدی غمناک است اما باید تحمل کرد
شاید 175 نفر باهم لحظه آخر دعا کرده بودند تا وقتی مادرشان زنده است،این خبر جایی درز نکند!
خاک تا گردن رسیده بود،نفس کشیدن سخت شده بود،غرورش اجازه نمی داد به این مرگ تن دهد،آرام آرام خاک روی صورت رسید
نفسش را حبس کرد تا بتواند بیشتر زنده بماند،شاید دنبال راهی می گشت تا بتواند باقی همرزمان را نجات دهد،اما...
به کشورش فکر می کرد،به اینکه آیا برادری اش را ثابت کرده؟!
به اینکه آیا از ایرانَش حفاظت کرده؟
تمام صورتش پوشیده از خاک بود،نفسِ آخر...
روحشان شاد
با رفتن و پیدا شدنشان قلبمان به درد آمد و ناخودآگاه اشکی بر گونه لغزید
چه شیرمردانی را تقدیم جنگ کرده ایم
[ امتیاز : 3 ][ امتیاز شما :]