بعد خیبر، دیگر کسی از فرمانده گردان ها و معاون ها شان باقی نماند بود؛ یا شهید شده بودند، یا مجروح. با خودم گفتم«بنده ی خدا حاج مهدی. هیچ کس رو نداره. دست تنها مونده.» رفتم دیدنش. فکرمی کردم وقتی ببینمش، حسابی تو غمه. از در سنگر فرمان دهی رفتم تو. بلند شد. روی سرو صورتش خاک نشسته بود، روی لبش هم خنده ؛ همان خنده ی همیشگی. زبانم نگشت بپرسم«با گردان های بی فرمان دهت می خواهی چه کنی؟»
شهید زین الدین
شب از شناسایی برگشته بود. می بیند بچه ها در چادر خوابیدند،همان جا بیرون چادر
می خوابد.بسیجی آمده بود نگهبان بعدی را بیدار کند، می بیند بیرون چادر کسی
خوابیده است به تصور اینکه نگهبان شیفت بعدی است ، با قنداق اسلحه به پهلویش
می زند و بلندش می کند و می گوید:
پاشو ، نوبت پست شماست ... او هم بلند می شود، اسلحه را می گیردو می رود سر پست و
تا صبح نگهبانی می دهد!صبح زود، نگهبان پست بعدی به آن بسیجی می گوید: چرا دیشب من
رو بیدار نکردی؟!وقتی به محل نگهبانی می روند، می بینند...
فرمانده لشگر مهدی زین الدین دارد نگهبانی می دهد!
شادی ارواح طیبه شهداء
صلوات
نماینده حزب رستاخیز می آید توی دبیرستان.
با یک دفتر بزرگ سیاه.
همه ی بچه ها باید اسم بنویسند. چون و چرا هم ندارد.
لیست را که می گذارند جلوی مدیر، جای یک نفر خالی است؛ شاگرد اول مدرسه.
اخراجش که می کنند، مجبور می شود رشته اش را عوض کند.
در خرم آباد، فقط همان دبیرستان رشته ی ریاضی داشت. رفت تجربی
شهید زین الدین