محمد پاشو!..پاشو چقدر می خوابی!؟
-چته نصفه شبی؟بذار بخوابم..
-پاشو،من دارم نماز شب میخونم کسی نیست نگام کنه!!!
یا مثلا میگفت:«پاشو جون من، اسم سه چهار نفر مومن رو بگو تو قنوت نماز شبم کم آوردم!
مسعود احمدیان هرشب به ترفندی بیدارمان میکرد برای نماز شب..عادت کرده بودیم!
مرسوم است به ميمنت ازدواج ٬ جلوی پای عروس و داماد قربانی می کنند
اين رسوم را کومله نيز اجرا می کرد ٬
با اين تفاوت که قربانی ها در آنجا جوانان اسير ايرانی بودند.
يک بار چند نفر از ما را برای ديدن عروسی دختر يکی از سر کردگان کومله بردند.
پس از مراسم ٬ آن عفريته گفت:" بايد برام قربانی کنين تا به خونه شوهر برم".
دستور داده شد قربانی ها را بياورند. شش نفر از مقاوم ترين بچه های بسيج اصفهان که شايد حداکثر سن آنها 14 سال نمی شد را آوردند و تک تک از پشت ٬ سر بريدند.
شهدای نوجوان مانند مرغ سر بريده پر پر می زدند و آنها شادی و هلهله می کردند.اما اين پايان ماجرا نبود.آن دختر دوباره تقاضای قربانی کرد و اين بار شش نفر سپاهی ٬ چهار نفر ارتشی و دو نفر روحانی را آوردند و اين دوازده نفر را نيز سر بريدند.
من و عده ديگری از برادران را که برای تماشا برده بودند ٬ به حالت بی هوشی و اغما افتاده بوديم و در اين وضعيت ٬ مجددا ما را روانه ی زندان
کردند.
داشتیم برای حمله آماده میشدیم .هرکس به کاری مشغول بود.
یکی وصیتنامه مینوشت،دیگری وسایلش را آماده میکرد و یکی وضو گرفته بود و به لباس و صورتش عطر میزد و...
فرمانده نگاهی به جبار کرد و گفت:
"آقا جبار شب حمله ست ها!"
جبار خمیازه ای کشید و گفت میدونم...
_نمی خوای یه دست ب سر و صورتت بکشی؟
+مگه سر و صورتم چشه؟
علی خنده کنان گفت :"منظور فرمانده ، موهای نازنین کله ی مبارک شماست"
جبار با اخم ب علی نگاه کرد و گفت : "سرت ب کار خودت باشه،صلاح مملکت خویش خسروان دانند."
دیگر نه فرمانده حرف زد نه هیچ کس دیگه...
این جبار از اون بچه های عجیب روزگار بود.
با اون قد دراز و بدن لاغر و سرو وضع ژولیده ، اگر می دیدندش، چه فکرها که درباره اش نمی کردند.
اما انصافا در جنگیدن رو دست نداشت ، شجاع و دلیربود.
مشکل اصلی فقط کله اش بود!
همیشه ی خدا موهاش ژولیده و موهای پس کله اش شاخ شده بود!
بی انصاف نمی کرد یک شونه به موهاش بکشه که یک دسته اش به شرق بود و دسته ی دیگرش به غرب.
با حرف هیچ کس هم تره خرد نمی کرد.😄
عملیات شروع شد و ما به قلب دشمن زدیم....🔫🔫
و از ارتفاعات حاج عمران بالا کشیدیم...
آفتاب درحال طلوع بود که یکی از ارتفاعات صعب العبور رافتح کردیم⛳️
همون بالا از خستگی نفس نفس میزدیم ک بیسیم چی دوید طرف فرمانده و گفت: " از قرارگاه تماس گرفتند و میگویند در کدام ارتفاع هستید؟"
فرمانده کمی سرش را خاروند و گفت والا روی نقشه هیچ اسمی از این ارتفاع ندیدم!!!
علی خنده کنان گفت : " می گویم اسمش را بگذارید پس کله ی جبار!
میبینید که ، دامنه اش شاخ شاخ است مثل پس کله ی جبار!"
جبار آنطرفتر بود و چیزی نمیشنید.
چند ساعت بعد ، گوینده ی رادیو باهیجان گفت : شنوندگان عزیز توجه فرمایید ، توجه فرمایید! رزمندگان دلیر ما دیشب پس از یورش به دشمن بعثی در غرب کشور توانستند ارتفاعات مهم و سوق الجیشی " پس کله ی جبار " را آزاد کنند"😂😂
جبار یهو از جا پرید
بچه ها از شدت خنده روی زمین ریسه رفتند
جبار با عصبانیت فریاد زد : " کدام نامردی اسم اینجا را گذاشته پس کله ی جبار؟؟؟؟؟"
هیچ کس جوابش را نداد .روی ارتفاعات پس کله ی جبار میخندیدیم و جبار حرص میخورد....
آن ارتفاع به همان اسم معروف شد.
اگر الان به نقشه ی آن منطقه دقیق نگاه کنید یک ارتفاع میبینید که اسمش پس کله ی جبار است😄 شادی روح شهدا صلوات
حدود سال 1354بود که مشغول تمرین بودیم که ابراهیم وارد سالن شد و یکی از دوستان هم بعد از او وارد سالن شد و بی مقدمه گفت: داداش ابراهیم ، تیپ وهیکلت خیلی جالب شده.وقتی داشتی تو راه می اومدی دوتا دختر پشت سرت بودن و مرتب از تو حرف می زدن،شلوار وپیراهن شیک که پوشیده بودی و از ساک ورزشی هم که دستت بود، کاملاً مشخص بود ورزشکاری.
ابراهیم با شنیدن این حرفها یک لحظه جاخورد. انگار توقع چنین حرفی را نداشت و خیلی توی فکر رفت.
ابراهیم از آن روز به بعد پیراهن بلند و شلوار گشاد می پوشید و هیچ وقت هم ساک ورزشی همراه نمی آورد و لباس هایش رو داخل کیسه پلاستیکی می ریخت.هر چند خیلی از بچه ها می گفتند : بابا تو دیگه چه جور آدمی هستی؟! ما باشگاه می ائیم تا هیکل ورزشکاری پیدا کنیم و... ، تو با این هیکل روی فرم این چه لباس هایی است که می پوشی؟ ابراهیم هم به حرفهای اونها اهمیتی نمی داد و به دوستانش توصیه می کرد:اگر ورزش رو برای خدا انجام بدین عبادت است و اما اگر به هر نیت دیگری باشین ضرر خواهید کرد.
تیپ شهید ابراهیم هادی برای فرار از نگاه نامحرم
سر قبر نشسته بودم … باران می آمد.
روی سنگ قبر نوشته بود: شهید مصطفی احمدی روشن ….
از خواب پریدم.
مصطفی ازم خواستگاری کرده بود، ولی هنوز عقد نکرده بودیم.
بعد از ازدواج خوابم را برایش تعریف کردم.
زد به خنده و شوخی گفت : بادمجون بم آفت نداره…
ولی یه بار خیلی جدی ازش پرسیدم که :کی شهید می شی مصطفی؟ مکث نکرد، گفت : سی سالگی …
باران می بارید شبی که خاکش می کردیم…
حجتالاسلاموالمسلمین محسن قرائتی گفت: ما آخوندها را خیلی سخت میشود گریاند؛ اما یکی از رزمندگان خاطرهای تعریف کرد که اشک من را در آورد.
حجتالاسلاموالمسلمین قرائتی به بیان خاطرهای از زبان یک رزمنده ۸ سال دفاع مقدس پرداخت که متن آن در ادامه آمده است:در یکی از عملیاتها که شب انجام میشد قرار بود از جایی عبور کنیم که مینگذاری شده بود...؛ مجبور بودیم از اونجا رد بشیم چارهای جز این نداشتیم.گفتیم کی داوطلب میشه راه رو باز کنه تا بتونیم عبور کنیم؟ چندتا از رزمندهها داوطلب شدند تا راه رو باز کنند...وقتی میخواستند راه باز کنند میدونستند که زنده نمیمونند. چون با انفجار هر مین دست، پا، سر، بدن یک جا متلاشی میشود!داوطلبها پشت سر هم راه افتادن برای باز کردن راه... صدای مین میآمد. همین زمان متوجه شدم یکی داره بر میگرده!
گفتم شاید ترسیده! بالاخره جان انسان عزیز است و همین باعث شده بترسد و این رزمنده برگرده...؛ گفتم خودمو نشون ندم شاید ببینه خجالت بکشه!بعد چند دقیقه متوجه شدم یکی داره میره به سمت محل مینگذاری شده... رفتم طرفش و گفتم وایسا کجا میری؟ گفت دارم میرم میدان مینگذاری شده دیگه!گفتم تو جزو کسانی بودی که داوطلب شده بودند؛ چرا برگشتی و الان داری دوباره به طرف میدان مین میری؟!رزمنده گفت: آخه پوتینم نو بود؛ خواستم اونو در بیارم با جوراب برم و بیتالمال حیف و میل نشود. اون پوتین بمونه یکی دیگه ازش استفاده کنه... .
روایت
آقا مهدی فرمانده گروهانمان درست و حسابی ما را روحیه داد و به عملیاتی که میرفتیم
توجیه همان کرد. همان شب زدیم به قلب دشمن و تخته گاز جلو رفتیم.
صبح کله سحر بود و من نزدیک سنگر آقا مهدی بودم که ناغافل خمپاره ای صوت کشان
و بدون اجازه آمد و زرتی خورد رو خاکریز.
زمین و زمان به هم ریخت و موج انفجار مرا بلند کرد ومثل هندوانه کوبید زمین.
نعره زدم"یا مهدی"
یکهو دیدم صدای خفه ای از زیرم می گوید:
"خانه خراب بلند شو تو که مهدی رو کشتی"
ازجاجستم خاکها را کنار زدم .آقا مهدی داشت زیر آوار می خندید خودم هم خنده ام گرفت
محسن بعد از معاینه از دکتر پرسید :
" آقای دکتر مجرای اشک چشمم سالمه .. ؟
میتونم دوباره با این چشم گریه کنم ؟ "
دکتر پرسید :
" برای چی این سوال رو میپرسی پسر جون .. ؟ "
محسن گفت :
" چشمی که برای امام حسین ' علیه السلام ' گریه نکنه به درد من نمیخوره .. "
شهید محسن درودی
با غیظ نگاهش کردم و گفتم :
" اخوی ! به کارت برس "
گفت :
" مگه غیر اینه ؟ ما داریم اینجا عرق میریزیم تو این گرما ، آقای فرمانده لشکر نشسته ان تو سنگر فرماندهی ، هی دستور میدن "
تحملم تموم شد ، داد زدم گفتم :
" من خودم بلدم قایق برونم . گفته باشم ، یه کم دیگه حرف بزنی ، همین جا پرتت میکنم توی آب ، با همین یه دستت تا اون ور اروند شنا کنی . اصلا ببینم تو تا حالا حسین خرازی رو دیدی که پشت سرش لغز میخونی ؟ "
خندید و گفت :
" مگه تو دیدی ؟ "
پرچم،پیشونی بند، انگشتر، چفیه، بی سیم روی کولش،
خیلی بانمک شده بود.
گفتم: چیه؟ خودت رو مثل عَلَم درست کردی! می دادی پشت لباست هم برات شعار بنویسن ديگه.
پشت لباسش رو نشون داد:
"جگر شیر نداری، سفر عشق مرو"
گفتم: بی سیم چی لازم دارم، ولی تو رو نمی برم. هم سنّت کمه، هم برادرت شهید شده.
محكم پاشو گذاشت رو کاپوت تویوتا و گفت: باشه،نمیام.
ولی فردای قیامت شکایتت را به #حضرت_زهرا (سلام الله علیها) می کنم.
می تونی جواب بدی؟
گفتم: برو سوار شو.
گفتم: بی سیم چی!!
بچه ها گفتن: نمی دونیم کجاست. نیست.
به شوخی گفتم: نگفتم بچه ست؛ گم میشه! حالا باید کلی بگردیم پیداش کنیم.
بعد از عملیات داشتیم شهدا رو جمع می کردیم. بعضی ها فقط یک گلوله یا ترکش ریز خورده بودند..
ولى یکی هم بود که #ترکش سرش رو برده بود!
برش گردوندم.
پشت لباسش رو دیدم!
"جگر شیر نداری، سفرعشق مرو"