-
روایت
آقا مهدی فرمانده گروهانمان درست و حسابی ما را روحیه داد و به عملیاتی که میرفتیم
توجیه همان کرد. همان شب زدیم به قلب دشمن و تخته گاز جلو رفتیم.
صبح کله سحر بود و من نزدیک سنگر آقا مهدی بودم که ناغافل خمپاره ای صوت کشان
و بدون اجازه آمد و زرتی خورد رو خاکریز.
زمین و زمان به هم ریخت و موج انفجار مرا بلند کرد ومثل هندوانه کوبید زمین.
نعره زدم"یا مهدی"
یکهو دیدم صدای خفه ای از زیرم می گوید:
"خانه خراب بلند شو تو که مهدی رو کشتی"
ازجاجستم خاکها را کنار زدم .آقا مهدی داشت زیر آوار می خندید خودم هم خنده ام گرفت