این خط های صاف را می بینی این طرف دستت؟ - از کی تا حالا کف بین هم شدی؟ - حالا بقیه ش و گوش کن. خط های صاف این طرف می گه من همین زودی ها شهید می شم. خط های اون ور میگه تو با یکی بهتر از من ازدواج می کنی. دستم را از دستش کشیدم بیرون. عصبانی شدم. بغض کردم. رویم را برگرداندم. خیره شده بود به صورت من. آخرین نگاه هایش بود.
یادگاران، جلد هشت کتاب شهید ردانی پور، ص 91
وقتی نمازش تمام شد،پرسیدم : دعای دیگری بلد نیستی؟سال هاست در قنوت هایت این دعا را می خوانی«ربنا افرغ علینا صبراً و...»
گفت: صبر چیز خوبی است می تواند ایمانت را ریشه دار کند و نگذارد پایت در مشکلات و گرفتاری ها بلرزد.
گفتم:خب درست اما چرا فقط این دعا؟ جوابم داد:این ارث یک شهید است که به من رسیده است.
با تعجب پرسیدم: ارث؟یک دعا؟ گفت: بله نمی دانم کدام عملیات بود.
مجروحی را برایمان آوردند که 18سال بیشتر نداشت. اسمش علی باقری بود. به خاطر ترکش هایی که خورده بود،حالش اصلاً خوب نبود. حدود ساعت دو صبح که به هوش آمد، به هوای اینکه اذان صبح را گفته اند، مهر خواست تا نماز بخواند، برایش خاک تیمم آوردم، تیمم کرد و نشسته نماز خواند.
معلوم بود که درد زیادی را تحمل می کند. در قنوتش عاشقانه از خدا،صبر و استقامت می خواست:
«رَبَّنَا أَفْرِغْ عَلَيْنَا صَبْرًا وَثَبِّتْ أَقْدَامَنَا وَانصُرْنَا عَلَى الْقَوْمِ الْكَافِرِينَ»
پروردگارا! پيمانه شكيبايى و استقامت را بر ما بريز! و قدمهاى ما را ثابت بدار! و ما را بر جمعيت كافران،
پيروز بگردان!(بقره/250)
نمازش که تمام شد،کلی مقدمه چینی کرد و گفت: خانم پرستار! شما خیلی خوبید. اما می دانید،ریشه موهای تان پیداست!
او جای بچه من بود اما درس بزرگی به من داد. او شهید شد... اما از آن روز به بعد تصمیم گرفتم، ذکر قنوت هایم دعای او باشد.
هدیه به روح شهید علی باقریهای هشت سال دفاع مقدس
کسی می تواند از سیم خاردار های دشمن عبور کند، که در سیم خاردارهای نفس خور گیر نکرده باشد
……….
شهدا زنده اند ، شهدا برای کسانی زنده اند که راهشان را ادامه می دهند
……….
ما با ایمان می جنگیم نه با سلاح.
ما حاضریم تمام مشکلات را تحمل کنیم فقط یک لحظهقلب امام عزیزمان شاد باشد.
………
قدر امام را بدانید.
آنهایی که شهید شدند ما بالای سرشان بودیم در آن صحنه جان دادنشان بودیم آنها این پیام را داشتند
یک موقع خدای نکرده امام را تنها نگذارید….
……….
قدر این انقلاب را بدانید در نعمت الهی که روی ما باز شده، خدا این را بخشیده به ما یعنی خدا دارد به ما رحم می کنه.
……….
خداوندهمه بنده گانش رو در موقعه سختی و مشقت امتحان می کنه و هر کسی سختی و رنج بیشتر بکشه انعام و مزدش بیشتره.
……….
همیشه یک باغبان وقتی از گلستانی عبور می کنه، اون گلهای خوش بو رو می چینه.شهدا همون گل های خوشبویی بودند که خداوند چیدشان.
……….
شهدا به ما می گن ما دیگه رفتیم، مسئولیت ما گردن شما، ما هر چی زجر و مشفت کشیدیم حالا بایدباقیش را باید شما بکشید .
……….
اگر تمام بدنمان قطعه قطعه کنند و زیر تانک ها از بین ببرند ما قطعه قطعه بدنمان می گوید مرگ برآمریکا.
………
آن کسی که می گه مگر می شود با آمریکا جنگید، یک جواب بیشتر نداره، پس برو آمریکا را سجده کن برای امریکا نماز بخوان .آمریکا را عبادت کن، کسی که به خداوند متکی هست و خدا را قبول داره در مقابل امریکا سجده نمی کنه.
جبهه که می رفت، لباس نظامی می پوشید.
ته دلش مردد بود که کنارگذاشتن لباس روحانیت کار درستی است یا نه؟
جمعه باید خودش را به تهران می رساند تا گزارشی را از جنگ به محضر امام ارایه بدهد
و برای خواندن خطبه ها به مصلی برود.
به اتاق امام که رسید شروع کرد به باز کردن بند پوتین هایش.
امام پشت پنجره ایستاده بود و با لبخند نگاهش می کرد.
وارد اتاق که شد دست راست امام را بوسید.
امام آرام به پشتش زد و فرمود:
زمانی پوشیدن لباس سربازی خلاف مروت ما بود؛ ولی الان میبینم چقدر برازنده ی شماست.
گل از گلش شکفت. خیالش راحت شده بود. از آن پس، لباس نظامی را که می پوشید لذت می برد و افتخار می کرد.
بر اساس خاطره ای از
امام خامنه ای حفظه الله
کتاب پرتوی از خورشید
زد روی شانه امـ
گفت: چه طوری پهلوون؟
شنیدمـ چاق شدی، قبراق شدی.
گفتـمـ: پس چی حاجی؟
ببین. آستینمـ رو زدمـ بالا.
دستمـ رو مشت کردمـ، آوردمـ روی شونم.ـ
گفت: حالا بازو تو به رخ من می کشی؟
خمـ شد. بند پوتین هاشو باز کرد.
گفت: ببینمـ دستای کی بهتر کار می کنه؟
باید با یهدست بند پوتینت رو ببندی، هردو تا شو.
گفتـمـ: این که چیزی نیس.
بند پوتین هامو باز کردمـ.
گفت: یک ، دو ، سه ...حالا.
تند تند بند پوتینمـ رو میبستمـ
اون یکی رو میخواستـمـ ببندمـ که گفت:کاری نداری با ما؟ سرمـ رو بالا آوردمـ، نگاهش کردمـ
خندید وگفت: یاعلی!
رفت.
میخواست غرورمـ نشکنه...
شهید حسین خرازی❤
رضا ایرانمنش نقل میکند: شهید علی عرب یک نوجوان پاک و بی آلایش در جبهه بود که مسئولیتش کمک آرپی جی زن بود. شبی که عملیات شبانه داشتیم علی عرب هم در عملیات حضور داشت در کوله پشتی علی تعداد زیادی مهمات از جمله گلوله ی آرپی جی و... بود. عملیات باید بدون کوچکترین صدایی انجام می شد در طی مسیر همه ی رزمندگان آرام و بی صدا حرکت می کردند تا مبادا عملیات لو برود که ناگهان دشمن چند تیر پیاپی شلیک کرد و چند منوّر زد. یکی از این شعله های منوّر، به کوله پشتی علی اصابت کرد آن هم کوله ای پر از گلوله و مهمات!!
فرمانده سریع به سراغ علی رفت و از او خواست که صدایی از خود در نیاورد چندتن ازبچه ها می خواستند به علی کمک کنند اما از آن جایی که امکان لو رفتن عملیات بود علی ممانعت کرد و از بچه ها و فرمانده خواست به راه خود ادامه دهند سپس چفیه اش را در دهانش گذاشت تا صدایی از او بیرون نیاید در حالی که کوله ی پشتش هر لحظه شعله ور تر می شد و مهمات درون آن به حدّ انفجار رسیده بودند...
چاره ای نبود علی را تنها گذاشتیم. وقتی عملیات تمام شد و دوباره به همان مسیر قبلی رسیدیم علی را ندیدیم چرا که تمام بدن او سوخته و آب شده بود و تنها کف پوتین هایش که نسوز بودند باقی مانده بود...
سر ظهر نماز را که خواندیم از مسجد آمدم بیرون و راه افتادم طرف آسایشگاه، بین راه چشمم افتاد به یک تویوتا.داشتند غذا میدادند چند تا بسیجی هم توی صف ایستاده بودند. مابین آنها یکدفعه چشمم افتاد به او یک آن خیال کردم اشتباه دیدم دقیق تر نگاه کردم با خودم گفتم شاید من اشتباه شنیدم که فرمانده گردان شدهرفتم جلو احوالش را که پرسیدم گفتم: شما چرا واسیادی تو صف غذا ، مگه فرمانده گردان...
بقیه حرفم را نتوانستم بگویم. خنده از لبهاش رفت، گفت: مگه فرمانده با بسیجی های دیگه فرقی میکنه که باید بدون صف غذا بگیره؟
یاد حدیثی افتادم:(من تواضع لله رفعه الله) پیش خودم گفتم الکی نیست برونسی این قدر توی جبهه پر آوازه شده
بعدا فهمیدم بسیجی ها خیلی مانع این کارش شده بودند ولی از پس او بر نیامده بودند.
شهید عبدالحسین برونسی
ده ماه بود ازش خبری نداشتیم. مادرش می گفت« خرازی ! پاشو برو ببین چی شد این بچه ؟زنده س ؟مرده س؟» می گفتم«کجا برم دنبالش آخه ؟ کار و زندگی دارم خانوم. جبهه یه وجبدو وجب نیس.از کجا پیداش کنم؟» رفته بودیم نماز جمعه. حاج آقا آخر خطبه ها گفتحسین خرازی را دعا کنید.آمدم خانه. به مادرش گفتم.گفت« حسین ما رو می گفت؟ » گفتم« چی شده که امام جمعه هم می شناسدش؟»
نمی دانستیم فرمانده لشکر اصفهان است.
شهید حاج حسین خرازی
داییش تلفن کرد گفت «حسین تیکه پاره رو تخت بیمارستان افتاده، شما همین طور نشسته ین؟»گفتم «نه. خودش تلفن کرد. گفت دستش یه خراش کوچیک برداشته پانسمان می کنه می آد. گفتشما نمی خواد بیاین. خیلی هم سرحال بود.» گفت « چی رو پانسمان می کنه؟ دستش قطع شده. »همان شب رفتیم یزد، بیمارستان. به دستش نگاه می کردم.گفتم «خراش کوچیک! » خندید.
گفت « دستم قطع شده، سرم که قطع نشده.»
شهید حاج حسین خرازی