پدر و مادر باید در مورد فرزاندانش مراعات کنند که تمام اعمال و نیات بر آن اثر می گذارد و ....
.
.
.
می گفت شب قبل از شهادتش تو مقر نشسته بودیم.
صحبت از شهادت بود . یهو حاج عبدالله گفت :
" من شهید شدم ، منو با همین لباس نظامی ام خاکم کنید. "
بچه ها زدن زیر خنده و شروع کردن به تیکه انداختن .
حالا تو شهید شو .. !
شهیدم بشی تهران بفرستنت باید کفن بشی .
سعی میکنیم لباس نظامی ات رو بزاریم تو قبر .. !
تو خط مقدم بودیم که خبر شهادت حاج عبدالله رو شنیدیم .
محاصره شده بودن ، امکان برگشتشون هم نبود .
شهید شد و پیکرش هم موند دست تکفیری ها .
سر از تنش جدا کرده بودن و عکس هاش رو هم گذاشته بودن تو اینترنت .
بحث تبادل اجساد رو مطرح کرده بودیم که تکفیری ها گفته بودن خاکش کردیم .
چون پیکر سر نداره دیگه قابل شناسایی نیست ...
حاج عبدالله به آرزوش رسید ...
شهید حاج عبدالله اسکندری
خوش به حال شهدا نور صفا را دیدند
درشب واقعه مصباح خدا را دیدند
خوش به حال شهدا چشم ز دنیا بستند
در عوض بارگه هفت سماء را دیدند
خوش بحال شهدا بنده شیطان نشدند
در تجلی گه اخلاص خدا را دیدند
خوش بحال شهدا؛وای بحال من و تو
ما کجا و شهدا؛ بین که بهشت را دیدند
ما پی تذکره کرب و بلا می گردیم
شهدا شاه ذبیحأ به قفا را دیدند
ما دعای فرج و ندبه زبر میخوانیم
شهدا مهدی خورشید لقا رادیدند
ماهرویان ره صد ساله به یک شب رفتند
قدمی پیش نهادند قدما را دیدند
خوش بحال شهدا عقده گشایی کردند
اهتزاز علم عقده گشارادیدند
دست برسینه نهادند و سلامی دادند
تاکه فرماندهی کل قوا را دیدند
نام فرمانده کل شهدا عباس است
ای خوش آن قوم یل شیر خدا رادیدند....
ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺟﺎﻧﺒﺎﺯ ﺷﯿﻤﯿﺎﯾﯽ ﺁﻣﻨﻪ ﻭﻫﺎﺏ ﺯﺍﺩﻩ ﮔﻠﺪﺍﻧﻬﺎﯼ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺁﺏ ﻣﯽ ﺩﺍﺩ، ﮔﻔﺖ: «ﺍﯾﻦ ﮔﻠﺪﺍﻧﻬﺎ ﻣﺮﺍ ﯾﺎﺩ ﺁﻥ ﭘﻨﺞ ﺷﻬﯿﺪﯼ ﻣﯽ ﺍﻧﺪﺍﺯﺩ ﮐﻪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻋﻤﻠﯿﺎﺕ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺳﻨﮕﺮﯼ ﻣﻨﻔﺠﺮ ﺷﺪﻩ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﻡ. ﻫﻤﮕﯽ ﺯﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻭﻟﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﻫﺮﯾﮏ ﺁﺏ ﺗﻌﺎﺭﻑ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ، ﻣﯽ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﺍﻭﻝ ﺑﻪ ﺩﻭﺳﺘﻢ ﺑﺪﻩ ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﻧﻮﺑﺖ ﺑﻪ ﭘﻨﺠﻤﯿﻦ ﻧﻔﺮ ﺭﺳﯿﺪ، ﻫﻤﮕﯽ ﺷﻬﯿﺪ ﺷﺪﻧﺪ؛ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺳﺮﻫﺎﯾﺸﺎﻥ ﺭﻭﯼﺷﺎﻧﻪ ﯾﮑﺪﯾﮕﺮ ﺑﻮﺩ.»
ﺁﺭﯼ ﺩﻧﯿﺎ ﺑﺪﺍﻥ ﻭ ﺑﻔﻬﻢ ﮐﻪ ﺳﺮﺯﻣﯿﻦ ﻣﻦ چه شیرﺯﻧﺎﻧﯽ ﺩﺍﺭﺩ
هم مداح بود و هم شاعر اهل بیت (ع) می گفت:
شرمنده ام که من با سر وارد محشر شوم و اربابم بی سر وارد شود !بعد از شهادتش وصیت نامه اش را آوردند نوشته بود:قبرم را توی کتابخانه مسجدالمهدی کندم.
سراغ قبر که رفتند دیدند که برای هیکلش کوچیکه...
وقتی جنازه اش رو آوردندقبر اندازه ی اندازه بود...
اندازه ی پیکر بی سرش...
✨ شهید عزیز حاج شیرعلی سلطانی ✨
شور شلمچه می زند این دل بیقرار من
عقده گشا نمی شود سینه انتظار من
شلمچه! بیصدا شدی؟! مگر تو خاکِ مُرده ای؟!
به سوی عاشقــان حـق ، چـرا مـرا نَبُرده ای ؟!
به سبزه زار سینه ام زبانه های آتشی
تو خونبها و مرقدِ شقایقهای سرکشی
شلمچه! گریه می کنی زغصّه نهفته ات؟!
ز لاله های عاشق درون خاک خفته ات ؟!
شلمچه! غمگسارما درون خاک خفته است
ز غربتِ نگـاه تـو ، سخــن مــرا نگفته است
شلمچه! آسمان تو پُـر از گل و ستاره شد
دلم ز گیســوان گــل دوباره پـاره پـاره شد
شلمچه ! بوسه می زنم به بازوان غیرتت
به خیمه گاه عزّت و به دیده بان همّتت
به چشم خود چه دیده ای که اینچنین فتاده ای؟!
شهیــدِ بی ســرِ مــرا ، کـجــا تـو جـا نهـاده ای ؟
شلمچه! داغ سینه ات دوباره تازه کرده ام؟!
بدان که خاطرات تـو ، ز جان و دل خریده ام
شلمچه! اینچنین چرا به خاک و خون تپیده ای؟
شکایتی نمی کنـم ، تـا بـه کجـا رسیـده ای؟!
بـه احتـرام خاک خـود شفـاعتی بکـن مــرا
داشتیم از خط به عقب باز می گشتیم. «قائم مقامی » در کنارم بود و می گفت: «نمی دانم چه کرده ایم که خداوند ما را لایق شهادت نمی داند.» گفتم: «شاید می خواهد که ما خدمت بیشتری به اسلام و مسلمین بکنیم.»
پاسخ داد: « نه، من باید شهید می شدم و الآن وجدانم ناراحت است. آخر در خواب دیده بودم که شهید می شوم و امام زمان (ع) دستم را گرفته و به همراه خود می برد.» درهمین حال، یک خمپاره ی 120 کنار ماشین ما به زمین خورد و این بنده ی عاشق به شهادت رسید.
هنگام شهادت، لبخند بسیار زیبایی بر لب داشت که همه مان را مسحور خود کرده بود. گویی مشایعت امام زمان (عج) او را چنین به وجد آورده بود.
راوی: محمد رضایی